باب دوم در اخلاق درویشان-گلستان سعدی

در این بخش”باب دوم در اخلاق درویشان”گلستان سعدی نوشته شده است.

برای خواندن هر حکایت ، روی آن کلیک کنید .

 

حکایت 1 : یکی از بزرگان گفت پارسایی را : چه گویی در حق فلان عابد که دیگران در حق وی به طعنه سخنها گفته اند ؟

حکایت 2 : درویشی را دیدم سر بر آستان کعبه همی‌مالید و می‌گفت : یا غفور ، یا رحیم ، تو دانی که از ظَلومِ جَهول چه آید ؟

حکایت 3 : عبدالقادر گیلانی را رحمة الله علیه دیدند در حرم کعبه روی بر حَصبا نهاده همی‌گفت

حکایت 4 : دزدی به خانه ی پارسایی درآمد . چندانکه جُست چیزی نیافت . دلتنگ شد . پارسا خبر شد گلیمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود

حکایت 5 : تنی چند از روندگان ، متفقِ سیاحت بودند و شریک رنج و راحت . خواستم تا مُرافقت کنم ، موافقت نکردند . گفتم : این از کرم اخلاق بزرگان بدیع است روی از مصاحبت مسکینان تافتن و فایده و برکت دریغ داشتن 

حکایت 6 : زاهدی مهمان پادشاهی بود . چون به طعام بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بیش از آن کرد که عادت او تا ظنّ صلاحیت در حقّ او زیادت کنند

حکایت 7 : یاد دارم که در ایام طفولیت ، متعبّد بودمی و شب خیز و مولع زهد و پرهیز

حکایت 8 : یکی را از بزرگان به محفلی اندر ، همی‌ستودند و در اوصاف جمیلش مبالغه می‌کردند . سر برآورد و گفت : من آنم که من دانم

حکایت 9 : یکی از صُلحای لبنان که مقامات او در دیار عرب مذکور بود و کرامات مشهور ، به جامع دمشق درآمد و بر کنار برکه ی کلاسه طهارت همی‌ساخت ، پایش بلغزید و به حوض درافتاد و به مشقت از آن جایگه خلاص یافت

حکایت 10 : یکی پرسید از آن گم کرده فرزند

حکایت 11 : در جامع بعلبک وقتی کلمه ای همی‌گفتم به طریق وعظ با جماعتی افسرده ، دل مرده ، ره از عالم صورت به عالم معنی نبرده ، دیدم که نفسم درنمی‌گیرد و آتشم در هیزم تر اثر نمی‌کند

حکایت 12 : شبی در بیابان مکه از بی خوابی پای رفتنم نماند . سر بنهادم و شتربان را گفتم : دست از من بدار

حکایت 13 : پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو بِه نمی‌شد . مدت‌ها در آن رنجور بود و شکر خدای عزّوجلّ علی الدّوام گفتی

حکایت 14 : درویشی را ضرورتی پیش آمد ، گلیمی از خانه ی یاری بدزدید . حاکم فرمود که دستش به در کنند . صاحب گلیم شفاعت کرد که من او را بحل کردم . گفتا : به شفاعت تو حدّ شرع فرو نگذارم 

حکایت 15 : پادشاهی پارسایی را دید . گفت : هیچت از ما یاد آید ؟ گفت : بلی وقتی که خدا را فراموش می‌کنم !

حکایت 16 : یکی از جمله ی صالحان به خواب دید پادشاهی را در بهشت و پارسایی در دوزخ . پرسید که : موجب درجات این چیست و سبب درکات آن ، که مردم به خلاف این معتقد بودند . 

حکایت 17 : پیاده ای سر و پا برهنه با کاروان حجاز از کوفه به درآمد و همراه ما شد و معلومی نداشت و خرامان همی‌رفت

حکایت 18 : عابدی را پادشاهی طلب کرد . اندیشید که داروی بخورم تا ضعیف شوم مگر اعتقادی که دارد در حق من زیادت کند

حکایت 19 : کاروانی در زمین یونان بزدند و نعمت بی قیاس ببردند . بازرگانان گریه و زاری کردند و خدا و پیمبر شفیع آوردند و فایده نبود .

حکایت 20 : چندان که مرا شیخ اجل ، ابوالفرج بن جوزی رحمة الله علیه ترک سماع فرمودی و به خلوت و عزلت اشارت کردی ، عنفوان شبابم غالب آمدی و هوا و هوس طالب . 

حکایت 21 : لقمان را گفتند : ادب از که آموختی  ؟ گفت : از بی ادبان

حکایت 22 : عابدی را حکایت کنند که : شبی ده من طعام بخوردی و تا سحر ختمی در نماز بکردی . صاحبدلی شنید و گفت : اگر نیم نانی بخوردی و بخفتی بسیار ازین فاضل تر بودی

حکایت 23 : بخشایش الهی گم شده ای را در مَناهی ، چراغ توفیق فرا راه داشت تا به حلقه ی اهل تحقیق درآمد . به یمن قدم درویشان و صدق نفس ایشان ، ذمائم اخلاقش به حَمائد مبدّل گشت دست از هوا و هوس کوتاه کرده و زبان طاعنان در حق او همچنان دراز که بر قاعده ی اوّل است و زهد و طاعتش نامعوّل

حکایت 24 : پیش یکی از مشایخ گله کردم که : فلان به فساد من گواهی داده است . گفتا : به صلاحش خجل کن

حکایت 25 : یکی را از مشایخ شام پرسیدند از حقیقت تصوف . گفت : پیش ازین طایفه ای در جهان بودند به صورت پریشان و به معنی جمع ؛ اکنون جماعتی هستند به صورت جمع و به معنا پریشان

حکایت 26 : یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر در کنار بیشه ای خفته . شوریده ای که دران سفر همراه ما بود نعره ای برآورد و راه بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت

حکایت 27 : وقتی در سفر حجاز طایفه ای جوانانِ صاحبدل همدم من بودند و همقدم ؛ وقت‌ها زمزمه ای بکردندی و بیتی محققانه بگفتندی و عابدی در سبیل ، منکر حال درویشان بود و بی خبر از درد ایشان ، تا برسیدیم به خیل بنی هلال

حکایت 28 : یکی را از ملوک ، مدّت عمر سپری شد . قائم مقامی نداشت . وصیت کرد که بامدادان نخستین کسی که از در شهر اندر آید تاج شاهی بر سر وی نهند و تفویض مملکت بدو کنند . اتفاقاً اول کسی که درآمد گدایی بود همه عمر لقمه اندوخته و رقعه دوخته 

حکایت 29 : ابوهریره رضی الله عنه ، هر روز به خدمت مصطفی صلی الله علیه آمدی . گفت : یا اباهریره زُرنی غِبّاً تَزْدَد حُباً ، هر روز میا تا محبت زیادت شود .

حکایت 30 : یکی را از بزرگان بادی مخالف در شکم پیچیدن گرفت و طاقت ضبط آن نداشت و بی اختیار از او صادر شد

حکایت 31 : از صحبت یاران دمشقم ملالتی پدید آمده بود . سر در بیابان قدس نهادم و با حیوانات انس گرفتم تا وقتی که اسیر فرنگ شدم

حکایت 32 : یکی از پادشاهان عابدی را پرسید که عیالان داشت : اوقات عزیز چگونه می‌گذرد ؟ گفت : همه شب در مناجات و سحر در دعای حاجات و همه روز در بند اِخراجات

حکایت 33 : یکی از متعبّدان در بیشه زندگانی کردی و برگ درختان خوردی . پادشاهی به حکم زیارت به نزدیک وی رفت و گفت : اگر مصلحت بینی به شهر اندر برای تو مقامی بسازم که فراغ عبادت از این بِه دست دهد و دیگران هم به برکت انفاس شما مستفید گردند و به صلاح اعمال شما اقتدا کنند

حکایت 34 : مطابق این سخن ، پادشاهی را مهمی پیش آمد . گفت : اگر این حالت به مراد من برآید ؛ چندین درم دهم زاهدان را . چون حاجتش برآمد و تشویش خاطرش برفت ؛ وفای نذرش به وجود شرط لازم آمد

حکایت 35 : یکی را از علمای راسخ پرسیدند : چه گویی در نان وقف ؟ گفت : اگر نان از بهر جمعیت خاطر می ستاند حلال است و اگر جمع از بهر نان می‌نشیند حرام

حکایت 36 : درویشی به مقامی درآمد که صاحب آن بقعه کریم النفس بود . طایفه ی اهل فضل و بلاغت در صحبت او ، هر یکی بذله و لطیفه همی‌گفتند . درویش راه بیابان کرده بود و مانده و چیزی نخورده 

حکایت 37 : مریدی گفت پیر را : چه کنم کز خلایق به رنج اندرم ؟ از بس که به زیارت من همی‌آیند و اوقات مرا از تردّد ایشان تشویش می‌باشد

حکایت 38 : فقیهی پدر را گفت : هیچ ازین سخنان رنگین دلاویز متکلمان در من اثر نمی‌کند به حکم آنکه نمی‌بینم مر ایشان را فعلی موافق گفتار

حکایت 39 : یکی بر سر راهی مست خفته بود و زمام اختیار از دست رفته . عابدی بر وی گذر کرد و در آن حالتِ مستقبح او نظر کرد

حکایت 40 : طایفه‌ی رندان به خلاف درویشی به درآمدند و سخنان ناسزا گفتند و بزدند و برنجانیدند . شکایت از بی‌طاقتی پیش پیر طریقت برد که چنین حالی رفت

حکایت 41: این حکایت شنو که در بغداد

حکایت 42 : یکی از صاحبدلان زورآزمایی را دید به هم برآمده و کف بر دماغ انداخته . گفت : این را چه حالت است ؟ گفتند : فلان دشنام دادش . گفت : این فرومایه هزار من سنگ برمیدارد و طاقت سخنی نمی آرد

حکایت 43 : بزرگی را پرسیدم از سیرت اِخوان صفا . گفت : کمینه آنکه مراد خاطر یاران بر مصالح خویش مقدّم دارد و حکما گفته اند :  برادر که در بند خویش است نه برادر و نه خویش است 

حکایت 44 : پیرمردی لطیف در بغداد

حکایت 45 : آورده اند که فقیهی دختری داشت به غایت زشت ، به جای زنان رسیده و با وجود جهاز و نعمت ، کسی در مُناکحت او رغبت نمی نمود

حکایت 46 : پادشاهی به دیده ی استحقار در طایفه ی درویشان نظر کرد . یکی زان میان به فراست به جای آورد و گفت : ای ملک ، ما درین دنیا به جیش از تو کمتریم و به عیش خوشتر و به مرگ برابر و به قیامت بهتر

حکایت 47 : دیدم گل تازه چند دسته

حکایت 48 : حکیمی را پرسیدند : از سخاوت و شجاعت کدام بهتر است ؟ گفت آنکه را سخاوت است به شجاعت حاجت نیست

پایان این بخش

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها