سعدی-گلستان-باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت 36
درویشی به مقامی درآمد که صاحب آن بقعه کریم النفس بود . طایفه ی اهل فضل و بلاغت در صحبت او ، هر یکی بذله و لطیفه همیگفتند . درویش راه بیابان کرده بود و مانده و چیزی نخورده . یکی از آن میان به طریق ظرافت گفت : تو را هم چیزی بباید گفت . گفت : مرا چون دیگران فضل و ادبی نیست و چیزی نخوانده ام به یک بیت از من قناعت کنید . همگنان به رغبت گفتند : بگوی . گفت :
من گرسنه در برابرم سفره ی نان
همچون عزبم بر در حمام زنان
یاران نهایت عجز او بدانستند و سفره پیش آوردند . صاحب دعوت گفت : ای یار زمانی توقف کن که پرستارانم کوفته بریان میسازند . درویش سر بر آورد و گفت :
کوفته بر سفره ی من گو مباش
گرسنه را نان تهی کوفته است