سعدی-گلستان-باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت 14
درویشی را ضرورتی پیش آمد ، گلیمی از خانه ی یاری بدزدید . حاکم فرمود که دستش به در کنند . صاحب گلیم شفاعت کرد که من او را بحل کردم . گفتا : به شفاعت تو حدّ شرع فرو نگذارم . گفت : آنچه فرمودی راست گفتی ولیکن هر که از مال وقف چیزی بدزدد قطعش لازم نیاید و الفقیرُ لا یَملِکُ (1) ، هر چه درویشان راست وقف محتاجان است . حاکم دست ازو بداشت و ملامت کردن گرفت که : جهان بر تو تنگ آمده بود که دزدی نکردی الاّ از خانه ی چنین یاری ؟ گفت : ای خداوند نشنیده ای که گویند : خانه ی دوستان بروب و در دشمنان مکوب ؟
چون به سختی در بمانی تن به عجز اندر مده
دشمنان را پوست برکن دوستان را پوستین
واژگان دشوار : 1-ترجمه : درویش مالک چیزی نیست .