پروین اعتصامی – قصیده شماره 33
وام از ایام
نخواست هیچ خردمند وام از ایام
که با دسیسه و آشوب باز خواهد وام
به چشم عقل در این رهگذر تیره ببین
که گستراند قضا و قدر به راه تو دام
هزار بار بلغزاندت بهر قدمی
که سخت خام فریبست روزگار و تو خام
اگر حکایت بهرام گور می پرسی
شکار گور شد ای دوست عاقبت بهرام
ز غم مباش غمین و مشو ز شادی شاد
که شادی و غم گیتی نمی کنند دوام
ز تخم تلخ نخوردست کس بر شیرین
ز شاخ بید نچیدست هیچکس بادام
از آن سبب نشدی همعنان هشیاران
که بیهشانه سپردی به دست نفس زمام
تو آرمیدی و این زاغ میوه برد همی
تو اوفتادی و این کاروان گذشت مدام
چو پای هست، چرا باز مانده ای از راه
چو نور هست، چرا گشته ای قرین ظلام
تو برج و باروی ملک وجود محکم کن
بهل که دیو بد آیین تو را دهد دشنام
تو را که خانه ی دل خلوت خدا بودست
چرا به معبد شیطان کنی سجود و قیام
جفای گیتی و کج گردی سپهر بلند
اگر چه توسنی، آخر تو را نماید رام
به حرص و آز مبر فرصت عزیز به سر
به جهل و عجب مکن عمر بی بدیل تمام
زمان رنج شد، ای کرده سالها راحت
دم رحیل شد، ای جسته عمرها آرام
به مقصدی نرسی تا رهی نپیمایی
مدار بیم ازین اسب بی فسار و لگام
هر آن فروغ که از جسم تیره می طلبی
ز جان طلب که به ارواح، زنده اند اجسام
مگوی هر که کهن جامه شد ز علم تهیست
که خاص نیز بسی هست در میان عوام
به نیک جامه چو بی دانشی مناز که خلق
تو را، نه ! جامه ی نیک تو را کنند اکرام
چو گرگ حیله گر اندر لباس چوپان شد
شبان بگوی که تا چشم پوشد از اغنام
چو وقت کار شود، باش چابک اندر کار
چو نوبت سخن آید، ستوده گوی کلام
ز جام علم، می صاف زیرکان خوردند
هر آنکه خامش بنشست گشت درد آشام
به شوق گنج یکی تیشه بر زمین نزدیم
همی به خیره به ویرانه ساختیم مقام
اگر بلند تباری، چه جویی از پستی
اگر خدای پرستی، چه خواهی از اصنام
کدام تشنه بنوشید از سبوی تو آب
کدام گرسنه در سفره ی تو خورد طعام
چگونه راهنمایی، که خود گمی از راه
چگونه حاکم شرعی، که فارغی ز احکام
بسی است پرتگه اندر ره هوی، پروین
مپوی جز ره پرهیز و باش نیک انجام