
شمس مغربی – غزل شماره 78
مرا به فقر و فنا افتخار می باشد
ز نام ملک غنا ننگ و عار می باشد
مدام باده ی توحید می خورم زانرو
که این شراب مرا خوش گوار می باشد
مزاج هر کسی این باده بر نمی تابد
ولی مزاج مرا سازگار می باشد
میان آنکه تواش در کنار می طلبی
علی الدوام مرا در کنار می باشد
دلی که هست دلارام را درو آارم
ندانم از چه سبب بی قرار می باشد
به گرد مرکز توحید می کند دوران
دلم که همچو فلک در مدار می باشد
صفای چهره ی او را کجا تواند دید
دلی که دیده ی او پر غبار می باشد
دلست آینه آن چهره را ولی صافی
چگونه چهره نماید که تار می باشد
بیا ز چشم دل مغربی به یار نگر
از آنکه چشم دلش چشم یار می باشد