شمس مغربی – غزل شماره 58
پا ز حد خویش بیرون نمی باید نهاد
گر نهادی پیش از این، اکنون نمی باید نهاد
فعل ناموزون را موزون نمی باید شمرد
قول ناموزون را موزون نمی باید نهاد
حد هر چیزی چو دانستی و نعت وصف او
زآنچه هست او را کم و افزون نمی باید نهاد
هرچه مادون حق آمد پیش مادون آن بود
نام حق را هیچ بر مادون نمی باید نهاد
آنچه از دونست از عالی نمی باید گرفت
وآنچه عالی بود، بر دون نمی باید نهاد
عاشقان را جز رسوم خلق رسمی دیگر است
بهر ایشان رسم دیگرگون نمی باید نهاد
دل به دام دلداران نمی باید فکند
پای در زنجیر چون مجنون نمی باید نهاد
چنگ دل در زلف مه رویان نمی باید زدن
دست را بر مار پر افسون نمی باید نهاد
چون شناور نیستی بر گرد هر جیحون مگرد
بی شنایی پای بر جیحون نمی باید نهاد
دل که شد مفتون چشم فتنه جوی دلبری
هیچ دل دیگر بر آن مفتون نمی باید نهاد
ای کلیم دل، ز طور خویش پای بیرون منه
از گلیم خویش پا بیرون نمی باید نهاد
حسن و عشق دوست را مجنون و لیلی مظهرند
تهمتی بر لیلی و مجنون نمی باید نهاد
یارِ گه چونست و گه بی چون و گه بی چون و چون
چون و هم چون را همه بی چون نمی باید نهاد
آنچه گردانست، گرداننده ی گردون بدان
فعل گردش را برین گردون نمی باید نهاد
مغربی اسرار بحر بیکران را پیش از این
از زبان موج، بر هامون نمی باید نهاد