خواجوی کرمانی – غزل شماره 789
دوش می کردم سئوال از جان که آن جانانه کو
گفت بگذر زان بت پیمان شکن پیمانه کو
گفتمش پروانه ی شمع جمال او منم
گفت اینک شمع را روشن ببین پروانه کو
گفتمش دیوانه ی زنجیر زلفش شد دلم
گفت اینک زلف چون زنجیر او دیوانه کو
گفتمش کی موی او در شانه ی ما اوفتد
گفت بی او نیست یک مو در دو عالم شانه کو
گفتمش در دامی افتادم به بوی دانه ای
گفت عالم سر به سر دام است آخر دانه کو
گفتمش دُردانه ی دریای وحدت شد دلم
گفت در دریا شو و بنگر که آن دُردانه کو
گفتمش نزدیک ما بتخانه و مسجد یکیست
گفت عالم مسجدست ای بی بصر بتخانه کو
گفتمش ما گنج در ویرانه ی دل یافتیم
گفت هر کنجی پر از گنجی بود ویرانه کو
گفتمش کاشانه ی جانانه در کوی دل است
گفت خواجو گر تو زان کویی بگو جانانه کو