ورود-ثبت نام

پس چرا دیر آیی امشب ای امیر

ایرج میرزا – مثنوی شماره 2

مکاتبه ی منظوم

به یکی از دوستان متشاعر متذوّق خود که معهود بود بیاید و دیر کرده بود این سه بیت را بدیهه نوشتم :

پس چرا دیر آیی امشب ای امیر

من که مُردم ز انتظارت ای فقیر

هفت و نیم است ای جوان پهلوان

قدر وقت دوستانت را بدان

چیست دانی بدتر از مرگ ای نگار

انتظار است انتظار است انتظار

 

دوست متذوّق در جواب این اشعار گفته بود:

بد بوَد چشم انتظاری ای فقیر

من هم اکنون بر همین دردم اسیر

من خبر دارم چه می آید به سر

دردمند از حال تو دارد خبر

لیک اینها از فراموشی بوَد

هرچه هست از دست بی هوشی بوَد

نه که بدقولی به یادم می رود

به خدا، جان تو، یادم می رود

از قضا امشب بسی حالم بد است

پیش چشمم حور مانند دد است

راست می خواهی دلم پر بار شد

دل گشادی مانع احضار شد

 

پس از رسیدن این جواب چون مضمون را درست نفهمیدم به این یک شعر اکتفا کرده و برای او فرستادم :

من که خوردم شام و رفتم توی جا

گر نمی خواهی بیایی هم میا

 

بعد که بی خوابی به سرم زد برخاستم و این شعر هایِ مهمل مفصّل را که بی مزه هم نیست ساختم :

هرچه در اشعار تو گشتم دقیق

اصل مطلب را نفهمیدم رفیق

گاه می گویی که داری انتظار

یعنی امشب انتظار من مدار

بعد می گویی فراموشت شده

جرم این بدقولی از هوشت شده

پس کنون کامد تورا مطلب به یاد

از چه نایی فوراً ای نیکو نهاد

باز گویی حالتت خیلی بد است

حالت بد مانع آمد شد است

بعد می گویی دلت پر بار شد

دل گشادی مانع این کار شد

دل گشادی را نفهمیدم درست

هم دل پر بار لفظی بود سست

من دل پر بار کمتر دیده ام

وز کسی این لفظ را نشنیده ام

ثقل اگر داری علاجش مسهل است

مسهل این وقت شب هم مشکل است

صرف مسهل ماند از بهر سحر

پس چرا امشب نمی آیی دگر

دل گشادی .ون گشادی گر بود

این صفت در .ون تو کمتر بود

من بر آنم که در آن عاری ز مو

جو نشاید کرد با چکش فرو

من چنان فهمیده ام از طرز آن

که نخواهد رفت مو بر درز آن

با تو آوردن به جا امر لواط

راندن فیل است در سَمُ‌الخِیاط

ور غرض این است که لختی و عور

وز ادب داری تو طفره از حضور

من به قربان تو و آن عوریت

عوریت بینم به است از دوریت

من برای عوریت غش می کنم

نعل ها پنهان در آتش می کنم

عور بنشین در کنارم عورِ عور

عور نیکوتر تن همچون بلور

آرزوی من همین است ای دغل

که تو را من عور گیرم در بغل

القرض شعر تو ناز انگاشتم

از تو دلخور گشته دل برداشتم

زین سبب گفتم تو را ای بی وفا

گر نمی خواهی بیایی هم میا

باز می گویم که گر لختی بیا

من همانا لخت می خواهم تو را

از برای لختی ات جان می دهم

آنچه دشوار است آسان می دهم

ور غرض ناز است اهل آن نی ام

من ز ناز و نازیان مُستغنی ام

عمر من در عشق خوبان سر رسید

موی من از ناز خوبان شد سفید

من تمام عمر تا پیرار و پار

ناز خوبان می خریدم بار بار

پر ز بار ناز بود انبار من

ناز چیدن روی هم بُد کار من

حال هم در گوشه ی دهلیز دل

بارها دارم از آن چون بار هل

روی هم آکنده اند آن نازها

چون اُرُز در دکه ی رزازها

نازهای رنگ رنگ جور جور

سرخ و پر طاووسی و سبز و بخور

نازهای ناشی از عقل و جنون

نازِ آه و ناز اشک و ناز خون

ناز آلوده به عطر اشتیاق

ناز قاطی گشته با بوی فراق

ناز قدری زبر و ناز پر لطیف

ناز روی میز و ناز توی کیف

ناز نارنگی و ناز زنجبیل

ناز سوسن عنبر و ناز قصیل

ناز باید چیدنش پایین در

ناز باید هشتنش بالای سر

نازِ کارِ خوبرویان وطن

ناز بت رویان تقلیس و وین

مختصر هرگونه ناز زبر و صاف

دارم از لطفت به میزان کفاف

گر تو هم کم ناز داری ای پسر

هرچه لازم باشدت از من بخر

می فروشم بر تو یک خروار ناز

در ازای یک لبو یا یک پیاز

از کدامین جنس می خواهی امیر

تا بگویم دامن خود را بگیر

تا بگویم خر بیار و بار کن

مثل من در گوشه ی انبار کن

مفت و ارزان از من بیدل ببر

بعد بفروشش گرانتر، باز خر

ور نداری نقداً اندر کیسه پول

بوسه هم از تو توان کردن قبول

ناز بستان در مقابل بوسه ده

در مقابل بوسه ی بی سوسه ده

مفت مفتت هم علی الله می دهم

تا ز رنج حفظ آنها وارهم

بعد از این تفصیل ای نازک بدن

ناز می‌خواهی که بفروشی به من

ناز کردن بر من از دیوانگیست

صید من چون صید مرغ خانگیست

من چه دارم کز تو پنهانش کنم

جان تقاضا کن که قربانش کنم

کیست از من در رهت درویش تر

کیست قَدرَت داند از من بیشتر

چون سگی در خان و مانی پیر شد

پشم و پیله رفته و اکبیر شد

گرچه زو خدمت نیاید خانه را

می دهندش باز نان و لانه را

گر نباشد از وجودش منتفع

باز نان از وی نگردد منقطع

او به راحت عمر خود را سر کند

پاسبانی را سگ دیگر کند

من هم اندر راه عشق گلرخان

چون فراوان خُرد کردم استخوان

روزگاران حمل کردم نازشان

پاسبان بودم به گنج رازشان

حال دیگر جمله اعزازم کنند

غالبا مَعفُوّ از نازم کنند

طعمه ی من را بده ای نوش لب

پاسبانی از سگ دیگر طلب

با من از روی صمیمیت بجوش

ناز را بر تازه عاشق ها فروش

پیر دیرم من ز خود سیرم مکن

ای جوان زین بیشتر پیرم مکن !

 

 

 

نویسندگان :

نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *