ایرج میرزا – عارف نامه
مثنوی شماره 6
بیا گویم برایت داستانی
که تا تأثیر چادر را بدانی
در ایامی که صاف و ساده بودم
دم کریاس در استاده بودم
زنی بگذشت از آنجا با خش و فش
مرا عرق النّسا آمد به جنبش
ز زیر پیچه دیدم غبغبش را
کمی از چانه قدری از لبش را
چنان کز گوشه ی ابر سیه فام
کند یک قطعه از مه عرض اندام
شدم نزد وی و کردم سلامی
که دارم با تو از جایی پیامی
پریرو زین سخن قدری دودل زیست
که پیغام آور و پیغام ده کیست
بدو گفتم که اندر شارع عام
مناسب نیست شرح و بسط پیغام
تو دانی هر مقالی را مقامیست
برای هر پیامی احترامیست
قدم بگذار در دالان خانه
به رقص آر از شعف بنیان خانه
پری وش رفت تا گوید چه و چون
منش بستم زبان با مکر و افسون
سماجت کردم و اصرار کردم
بفرمایید را تکرار کردم
به دستاویزِ آن پیغام واهی
به دالان بردمش خواهی نخواهی
چو در دالان هم آمد شد فزون بود
اتاق جنب دالان بردمش زود
نشست آنجا به ناز و چم و خم
گرفته روی خود را سخت محکم
شگفت افسانهای آغاز کردم
در صحبت به رویش باز کردم
گهی از زن سخن کردم گه از مرد
گهی کان زن به مرد خود چها کرد
سخن را گه ز خسرو دادم آیین
گهی از بی وفاییهای شیرین
گه از آلمان برو خواندم گه از روم
ولی مطلب از اول بود معلوم
مرا دل در هوایِ جستن کام
پری رو در خیال شرح پیغام
به نرمی گفتمش کای یار دمساز
بیا این پیچه را از رخ برانداز
چرا باید تو روی از من بپوشی
مگر من گربه میباشم تو موشی
من و تو هر دو انسانیم آخر
به خلقت هر دو یکسانیم آخر
بگو، بشنو، ببین، برخیز، بنشین
تو هم مثل منی ای جان شیرین
تو را کان روی زیبا آفریدند
برای دیده ی ما آفریدند
به باغ جان ریاحنند نسوان
به جای ورد و نسرینند نسوان
چه کم گردد ز لطف عارض گل
که بر وی بنگرد بیچاره بلبل
کجا شیرینی از شکر شود دور
پَرَد گر دور او صد بار زنبور
چه بیش و کم شود از پرتو شمع
که بر یک شخص تابد یا به یک جمع
اگر پروانه ای بر گل نشیند
گُل از پروانه آسیبی نبیند
پری رو زین سخن بی حد برآشفت
ز جا برجست و با تندی به من گفت :
که من صورت به نامحرم کنم باز؟
برو این حرفها را دور انداز
چه لوطیها در این شهرند واه واه
خدایا دور کن الله الله !
به من گوید که چادر وا کن از سر
چه پر رویست این الله اکبر
جهنم شو مگر من جنده باشم
که پیش غیر بی روبنده باشم
از این بازیت همین بود آرزویت
که روی من ببینی، تف به رویت
الهی من نبینم خیرِ شوهر
اگر رو واکنم بر غیر شوهر
برو گم شو عجب بیچشم و رویی
چه رو داری که با من همچو گویی
برادر شوهر من آرزو داشت
که رویم را ببیند شوم نگذاشت
من از زنهای طهرانی نباشم
از آنهایی که می دانی نباشم
برو این دام بر مرغ دگر نه
نصیحت را به مادر خواهرت ده
چو عنقا را بلندست آشیانه
قناعت کن به تخم مرغ خانه
کنی گر قطعه قطعه بندم از بند
نیفتد روی من بیرون ز روبند
چرا یک ذره در چشمت حیا نیست
به سختی مثل رویت سنگ پا نیست
چه می گویی مگر دیوانه هستی
گمان دارم عرق خوردی و مستی
عجب گیر خری افتادم امروز
به چنگ اَلپَری افتادم امروز
عجب برگشته اوضاع زمانه
نمانده از مسلمانی نشانه
نمی دانی نظر بازی گناهست
ز ما تا قبر چهار انگشت راه است
تو میگویی قیامت هم شلوغ است؟
تمام حرف مُلّاها دروغ است؟
تمام مجتهدها حرف مفتند؟
همه بیغیرت و گردن کلفتند؟
برو یک روز بنشین پای منبر
مسائل بشنو از مُلّای منبر
شب اوّل که ماتحتت درآید
به بالینت نکیر و منکر آید
چنان کوبد به مغزت توی مرقد
که میرینی به سنگ روی مرقد
غرض آنقدر گفت از دین و ایمان
که از گه خوردنم گشتم پشیمان
چو این دیدم لب از گفتار بستم
نشاندم باز و پهلویش نشستم
گشودم لب به عرض بیگناهی
نمودم از خطاها عذر خواهی
مکرر گفتمش با مدّ و تشدید
که گه خودم، غلط کردم، ببخشید
دو ظرف آجیل آوردم ز تالار
خوراندم یک دو بادامش به اصرار
دوباره آهنش را نرم کردم
سرش را رفته رفته گرم کردم
دگر اسم حجاب اصلا نبردم
ولی آهسته بازویش فشردم
یقینم بود کز رفتار این بار
بغرّد همچو شیر ماده در غار
جَهَد بر روی و منکوبم نماید
به زیرِ خویش .س کوبم نماید
بگیرد سخت و پیچید خایهام را
لب بام آورد همسایهام را
سر و کارم دگر با لنگه کفش است
تنم از لنگه کفش اینک بنفش است
ولی دیدم به عکس آن ماه رخسار
تحاشی میکند، اما نه بسیار
تغیّر میکند، اما به گرمی
تشدّد میکند، لیکن به نرمی
از آن جوش و تغیّرها که دیدم
به “عاقل باش” و “آدم شو” رسیدم
شد آن دشنامهای سخت سنگین
مبدّل بر جوان آرام بنشین
چو دیدم خیر بند لیفه سست است
به دل گفتم که کار ما درست است
گشادم دست بر آن یار زیبا
چو ملّا بر پلو مؤمن به حلوا
چو گل افکندمش بر روی قالی
دویدم زی اَسافِل از اَعالی
چنان از هول گشتم دستپاچه
که دستم رفت از پاچین به پاچه
از او جفتک زدن از من تپیدن
از او پُر گفتن از من کم شنیدن
دو دستِ او همه بر پیچهاش بود
دو دست بنده در ماهیچهاش بود
بدو گفتم تو صورت را نکو گیر
که من صورت دهم کار خود از زیر
به زحمت جوف لنگش جا نمودم
درِ رحمت به روی خود گشودم
.سی چون غنچه دیدم نو شکفته
گلی چون نرگس اما نیم خفته
برونش لیموی خوش بوی شیراز
درون خرمای شهدآلود اهواز
.سی بشّاش تر از روی مؤمن
منزّه تر ز خُلق و خوی مؤمن
.سی هرگز ندیده روی نوره
دهن پر آب کُن مانند غوره
.سی برعکس .سهای دگر تنگ
که با ..رم ز تنگی میکند جنگ
به ضرب و زور بر وی بند کردم
جماعی چون نبات و قند کردم
سرش چون رفت خانم نیز وا داد
تمامش را چو دل در سینه جا داد
بلی ..رست و چیز خوش خوراک است
زعشق اوست کاین .س سینه چاک است
ولی چون عصمت در چهرهاش بود
از اول تا به آخر چهره نگشود
دو دستی پیچه بر رخ داشت محکم
که چیزی ناید از مستوریش کم
چو خوردم سیر از آن شیرین کلوچه
حرامت باد گفت و زد به کوچه
با درج اشعار هرزه ای مثل ایرج میزا خودتو لو دادی.
شما چرا شعر را خواندی؟؟؟
او از یک وسیله غیر مشروع (ادبیات موهن و رکیک) برای بیان مقصد خلافش استفاده می برد، و در پيشگاه خدا جوابگوی اشاعه منکرش هست و خواهد بود.
اگر عفت لازمه زن هست که هست، چرا باید آنرا با چادری بودن در تضاد نمایش بدهیم!؟ حداکثر باید گفت همانگونه که به چادر بها می دهیم به فلسفه آن که حیا و عفت است نیز باید توجه نماییم، آخر چرا دو قطبی سازی شیطانی!؟
در سایر اشعارش هم عمل شنیع لواط را عادی جلوه می دهد، مگر نمی داند که قوم لوط در دنیا به همین عمل مواخذه و نابود شدند و در آخرت هم در جهنم هستند؟
چرا خوانندگان این اشعار سخیف را بازنشر می دهند، مگر از خدا نمی ترسند!؟
خدا عاقبت همه را ختم به خیر فرماید.
خب تو بخون مگه بد گفته مگه بد گفته از جامعه ایرانی تو هم همینطوری هستی در ظاهر مسلمان در باطن شیطان
اگر که برای یک شعر خواندن و فهمیدن افکار بقیه جهنمی میشوم نمیخوام اصلا خداپرست باشم
مسائل رو قاطی نکن این شعر در مورد جامعه ایرانی نه دین
رفیق به اراجیف این جماعت جوگیر توجه نکن.جماعت روشنفکر و با سواد میخونن و عین من و شما لذت میبرن👍👋
هر کسی میتونه نظر خودش رو بگه ولی توهین البته کار درستی نیست. بنظر من بقول شاعر (خوشتر آن باشد که سر دلبران گفته آید در حدیث دیگران) ابراز مطلب اصلی ممکنه در قالبهای مختلفی بیاد مثلا در کتاب قلعه حیوانات منظور سیاستهای دوران ناپلئون است که در قالب خوک و اسب و گوسفند آمده در اینجا شاعر قصد بیان یک انحراف رایج را داشته چه از طرف زن و چه از طرف مرد و خیلی وقتها طنز تاثیر رفتارها و کردارهای زشت را بهتر نشان میدهد.
اکنون، بعد از سالها دوباره شعربیا گویم برایت داستانی را در اینجا خواندم. از گذشته تا به حال افراد بیشماری نسبت به سرودن این شعر انتقاد کرده و حتی بعضی نیز پا را فراتر گذاشته و گفته اند که آن زن خواهر ایرج بوده که ایرج در پاسخ سروده است: . . . که خواندی مادرت را خواهر من!
ایرج بلافاصله بعد از اتمام این شعر گفته است: حجاب زن که نادان شد چنین است . . .
به نظرم ایرج قصد داشته تا اثر جهل و خرافات را بر پوشش و رفتار زنان نشان دهد و هدفش هرزه گویی نبوده است.
هزل در آثار بسیاری از شعرا دیده می شود. از آن جمله می توان به شعر شهوترانی کنیزک و خر خاتون یا غزل شماره 2137 دیوان شمس اشاره کرد.
ایرج میرزا عالیه
مرد حسابی خودت منحرفی به شاعر چه ربطی داره