پروین اعتصامی – قصیده شماره 32
در خانه
در خانه شحنه خفته و دزدان به کوی و بام
ره دیو لاخ و قافله بی مقصد و مرام
گر عاقلی، چرا بَردَت توسن هوی
ور مردمی، چگونه شدستی به دیو رام
کس را نماند از تک این خنگ بادپای
پا در رکاب و سر به تن و دست در لگام
در خانه گر که هیچ نداری شگفت نیست
کالات می برند و تو خوابیده ای مدام
دزد آنچه برده باز نیاورده هیچگاه
هرگز به اهرمن مده ایمان خویش وام
می کاهدت سپهر، چنین بی خبر مخسب
می سوزدت زمانه، بدینسان مباش خام
از کار جان چرا زنی ای تیره روز تن
در راه نان چرا نهی ای بی تمیز نام
از بهر صید خاطر ناآزمودگان
صیاد روزگار به هر سو نهاده دام
بس سقف شد خراب و نگشت آسمان خراب
بس عمر شد تمام و نشد روز و شب تمام
منشین گرسنه کاین هوس خام پختن است
جوشیده سالها و نپخته است این طعام
بگشای گر که زنده دلی وقت پویه چشم
بردار گر که کارگری بهر کار گام
در تیرگی چو شب پره تا چند می پری
بشناس فرق روشنی ای دوست از ظلام
ای زورمند، روز ضعیفان سیه مکن
خونابه می چکد همی از دست انتقام
فتوی دهی به غصب حق پیرزن ولیک
بی روزه هیچ روز نباشی مه صیام
وقت سخن مترس و بگو آنچه گفتنی است
شمشیر، روز معرکه زشت است در نیام
درد از طبیب خویش نهفتی، از آن سبب
این زخم کهنه دیر پذیرفت التیام
از بهر حفظ گله، شبان چون به خواب رفت
سگ باید ای فقیه، نه آهوی خوشخرام
چاهت چراست جای، گرت میل برتریست
حرصت چراست خواجه، اگر نیستی غلام
چندی ز بارگاه سلیمان برون مرو
تا دیو هیچگه نفرستد تو را پیام
عمریست رهنوردی و چون کودکان هنوز
آگه نه ای که چاه کدام است و ره کدام
پروین، شراب معرفت از جام علم نوش
ترسم که دیر گردد و خالی کنند جام