شمس مغربی – غزل شماره 163
آنکه خود را می نماید از رخ خوبان چو ماه
می کند از دیده ی عشاق در خوبان نگاه
وانکه حسنش را بود از روی هر مه رو ظهور
هست عشقش در دل عشاق مسکین جلوه گاه
عشق از معشوق بر عاشق کند آغاز جور
تا که عاشق از جفای او به عشق آرد پناه
چون وجود این به آن است و ظهور آن به این
این چو محو عشق گردد آن شود بی این تباه
عقد کثرت برنتابد پیش او باشد یکی
یوسف و گرگ و زلیخا و عزیز و جاه و چاه
هیچ ننمایند انجم در فروغ آفتاب
همچنان کز غایت نزدیکی خورشید و ماه
عشق او چون کرد با خود آنچه کرد و می کند
پس نباشد عاشق و معشوق را جرم گناه
خیمه بیرون زد پی اظهار خود سلطان عشق
تا کند بر عرصه ی ملک جهان عرض سپاه
کثرتی از وحدت خود کرد پیدا ناگهان
تا که شد بر وحدتش بی مثلی اش کثرت گواه
باز بر کثرت بزد موج محیط وحدتش
پاک شست از لوح هستی اسم و رسم ماسواه
موج او خاشاک بود و مغربی را در ربود
از سر ره زانکه بود از بود او ناپاک راه