مخفی بدخشی – غزل شماره 47
فن شوخی
تا كی ز هجرت ای شوخ بی باک
خون بارم از چشم ریزم به سر خاک
مثلت ندیده چشم زمانه
تا گشته بر پا ایوان و افلاک
بسیار خوبان دیدم، ندیدم
در فن شوخی همچو تو چالاک
در كوره ی غم تا چند سوزی
جسم ضعیفم مانند خاشاک
از لطف گاهی گر سویم آیی
مانی قدم را در چشم نمناک
تن فرش راهت سر خاک پایت
گردد فدایت این جان غمناک
زهری كه باشد از دوست مخفی
هرگز نخواهیم از غیر تریاک