رهی معیری – قطعه شماره 31
طبیب و بیطار
عمری از جور چرخ مینا رنگ
رنجه بودم ، ز رنج بیماری
یافت آیینه ی وجودم زنگ
از جفای سپهر زنگاری
تار شد ، دیدگان روشن بین
زرد شد، چهرگان گلناری
همچو موشی نحیف گشت و نزار
تن فربه چو گاو پرواری
آزمودم همه طبیبان را
در شفاخانه های بهداری
کار آن جمله و طبابتشان
کار بوزینه بود و نجاری
نه حکیمی، خبر ز حکمت داشت
نه پرستاری، از پرستاری
پیش بیطار رفتم آخر کار
چاره ای خواستم ز ناچاری
وآن شفابخش دام و دد، بگرفت
دستم و رستم از گرفتاری
بی تامل علاج دردم کرد
تن ز غم رست و من ز غمخواری
طرفه بین ، کز طبیبان آن نرسید
که ز دانای فن بیطاری
یا من از خیل چارپایانم
یا طبیبان از هنر عاری