خواجوی کرمانی – غزل شماره 177
زلال مشربم از لفظ آبدار خودست
نثار گوهرم از کلک دُر نثار خودست
من ار چه بنده ی شاهم امیر خویشتنم
که هر که فرض کنی شاه و شهریار خودست
اگر حدیث ملوک از زبان تیغ بود
مرا ز تیغ زبان سخن گزار خودست
نظر به قلّت مالم مکن که نازش من
به مطمع نظر و طبع کان یسار خودست
توام به هیچ شماری ولی بحمدالله
که فخر من به کمالات بی شمار خودست
چو هست ملک قناعت دیار مألوفم
عنان عزمم از آن رو سوی دیار خودست
ز چرخ سفله چه باید مرا که نام بلند
ز حسن مخبر و فرهنگ نامدار خودست
چرا به یاری هر کس توقعم باشد
که هر که هست درین روزگار یار خودست
جهان اگرچه مرا بر قرار خود نگذاشت
گمان مبر که جهان نیز بر قرار خودست
مرا به غیر چه حاجت که در جمیع امور
معوّلم همه بر لطف کردگار خودست
اگر در آتش سوزان روم درست آیم
که نقد من به همه حال بر عیار خودست
چه نسبتم به بزرگان کنی که منصب من
به نفس نامی و نام بزرگوار خودست
مرا ز بهر چه بر دل بود غبار کسی
که گرد خاطر هر کس ز رهگذار خودست
چرا شکایت از ابنای روزگار کنم
که محنت همه از دست روزگار خودست
به اختیار ز شادی جدا نشد خواجو
چه بختیار کسی کو به اختیار خودست