شمس مغربی – غزل شماره 121
اگر چه پادشه عالمم گدای توام
تو از برای منی و من از برای توام
جهان که بنده ای از بندگان حضرت توست
از آن فدای من آمد که من فدای توام
جهان به ذات و صفت دم به دم غذای من است
که من به ذات و صفت دم به دم غذای توام
همیشه ذات تو مخفی و مهتدیست به من
برای آنکه حجاب تو و ردای توام
ردای معلمم و اسم جامع و اعظم
از آدم از عظمت بلکه کبریای توام
به روز عرض تو عالم به سوی من نگرد
میان عرصه که هم چتر و هم لوای توام
نظر به جانب من کن که روی خود بینی
از آنکه آینه ی روی جان فزای توام
لقای خویش اگرت آرزو کند دیدن
مرا ببین به حقیقت که من لقای توام
مرا نگر که به من ظاهر است جمله جهان
چرا که مظهر جام جهان نمای توام
تو بی وساطت من ره به حق کجا یابی
مدار دست ز من زانکه رهنمای توام
به گوش هوش جهان دوش مغربی می گفت
مرا شناس که من مظهر خدای توام