سعدی-گلستان-باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت ۹
جوانمردی را در جنگ تاتار جراحتی هول رسید . کسی گفت : فلان بازرگان نوشدارو دارد اگر بخواهی باشد که دریغ ندارد . گویند آن بازرگان به بخل معروف بود .
گر به جای نانش اندر سفره بودی آفتاب
تا قیامت روز روشن کس ندیدی در جهان
جوانمرد گفت : اگر خواهم ، دارو دهد یا ندهد و گر دهد منفعت کند یا نکند ، باری ، خواستن ازو زهر کشنده است .
هر چه از دونان به منّت خواستی
در تن افزودی و از جان کاستی
و حکیمان گفتهاند : آب حیات اگر فروشند فیالمثل به آب روی ، دانا نخرد که مردن به علّت بِه از زندگانی به مذلّت
اگر حنظل خوری از دست خوشخوی
بِه از شیرینی از دست ترش روی