سعدی-گلستان-باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت ۳
درویشی را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت و رُقعه بر خرقه همیدوخت و تسکین خاطر مسکین را همیگفت :
به نان قناعت کنیم و جامه ی دلق
که بار محنت خود بِه که بار منت خلق
کسی گفتش : چه نشینی که فلان درین شهر طبعی کریم دارد و کرمی عمیم ، میان به خدمت آزادگان بسته و بر در دل ها نشسته ؛ اگر بر صورت حال تو چنان که هست وقوف یابد پاس خاطر عزیزان داشتن منّت دارد و غنیمت شمارد . گفت : خاموش که در گرسنگی مردن بِه که حاجت پیش کسی بردن
همه رقعه دوختن به و الزام کنج صبر
کز بهر جامه رقعه بر خواجگان نبشت
حقا که با عقوبت دوزخ برابر است
رفتن به پایمردی همسایه در بهشت