پروین اعتصامی – قصیده شماره ۴۷
آتش نفسانی
ای شده سوخته ی آتش نفسانی
سال ها کرده تباهی و هوسرانی
دزد ایام گرفتست گریبانت
بس کن ای بیخودی و سر به گریبانی
صبح رحمت نگشاید همه تاریکی
یوسف مصر نگردد همه زندانی
راه پر خار مغیلان و تو بی موزه
سفره بی توشه و شب تیره و بارانی
ای به خود دیده چو شداد، خدابین شو
جز خدا را نسزد رتبت یزدانی
تو سلیمان شدن آموزی اگر، دیوان
نتوانند زدن لاف سلیمانی
تا به کی کودنی و مستی و خودرایی
تا به کی کودکی و بازی و نادانی
تو درین خاک سیه زر دل افروزی
تو درین دشت و چمن لاله ی نعمانی
پیش دیوان مبر اندوه دل و مگری
که بخندند چو بینند که گریانی
عقل آموخت به هر کارگری کاری
او چو استاد شد و ما چو دبستانی
خود نمی دانی و از خلق نمی پرسی
فارغ از مشکل و بیگانه ز آسانی
که برد بار تو امروز که مسکینی
که تو را نان دهد امروز که بی نانی
دست تقوی بگشا، پای هوی بربند
تا ببینند که از کرده پشیمانی
گهریهای حقیقت گهر خود را
نفروشند بدین هیچی و ارزانی
دیده ی خویش نهان بین کن و بین آنگه
دام هایی که نهادند به پنهانی
حیوان گشتن و تن پروری آسانست
روح پرورده کن از لقمه ی روحانی
با خرد جان خود آن به که بیارایی
با هنر عیب خود آن به که بپوشانی
باخبر باش که بی مصلحت و قصدی
آدمی را نبرد دیو به مهمانی
نفس جو داد که گندم ز تو بستاند
به که هرگز ندهی رشوت و نستانی
دشمنانند تو را زرق و فساد، اما
به گمان تو که در حلقه ی یارانی
تا زبون طمعی هیچ نمی ارزی
تا اسیر هوسی هیچ نمی دانی
خوشتر از دولت جم، دولت درویشی
بهتر از قصر شهی، کلبه ی دهقانی
خانگی باشد اگر دزد، به صد تدبیر
نتوان کرد از آن خانه نگهبانی
برو از ماه فراگیر دل افروزی
برو از مهر بیاموز درخشانی
پیش زاغان مفکن گوهر یکدانه
پیش خربنده مبر لعل بدخشانی
گر که همصحبت تو دیو نبودستی
ز که آموختی این شیوه ی شیطانی
صفتی جوی که گویند نکوکاری
سخنی گوی که گویند سخندانی
بگذر از بحر و ز فرعون هوی مندیش
دهر دریا و تو چون موسی عمرانی
اژدهای طمع و گرگ طبیعت را
گر بترسی، نتوانی که بترسانی
بفکن این لاشه ی خونین، تو نه ناهاری
برکن این جامه ی چرکین، تو نه عریانی
گر توانی، به دلی توش و توانی ده
که مبادا رسد آن روز که نتوانی
خون دل چند خوری در دل سنگ، ای لعل
مشتریهاست برای گهر کانی
گر چه یونان وطن بس حکما بودست
نیست آگاه ز حکمت همه یونانی
کلبه ای را که نه فرشی و نه کالاییست
بر درش می نبود حاجت دربانی
زنده با گفتن پندم نتوانی کرد
که تو خود نیز چو من کشته ی عصیانی
کینه می ورزی و در دایره ی صدقی
رهزنی می کنی و در ره ایمانی
تا کی این خام فریبی، تو نه یاجوجی
چند بلعیدن مردم، تو نه ثعبانی
مقصد عافیت از گمشدگان پرسی
رو که بر گمشدگان خویش تو برهانی
گوسفندان تو ایمن ز تو چون باشند
که شبانگاه تو در مکمن گرگانی
گاه از رنگرزان خم تزویری
گاه بر پشت خر وسوسه پالانی
تشنه خون خورد و تو خودبین به لب جویی
گرسنه مرد و تو گمره به سر خوانی
دود آهست بنایی که تو می سازی
چاه راهست کتابی که تو می خوانی
دیده بگشای، نه اینست جهان بینی
کفر بس کن، نه چنین است مسلمانی
چو نهالیست روان و تو کشاورزی
چو جهانیست وجود و تو جهانبانی
تو چراغی، ز چه رو همنفس بادی
تو امیدی، ز چه همخانه ی حرمانی
تو درین بزم، چو افروخته قندیلی
تو درین قصر، چو آراسته ایوانی
تو ز خود رفته و وادی شده پر آفت
تو به خواب اندر و کشتی شده طوفانی
تو رسیدن نتوانی به سبکباران
که به رفتار نه ماننده ی ایشانی
فکر فردا نتوانی که کنی دیگر
مگر امروز که در کشور امکانی
عاقبت کشته ی شمشیر مه و سالی
آخر کار شکار دی و آبانی
هوشیاری و شب و روز به میخانه
همدم دُردکشان همسر مستانی
همچو برزیگر آفت زده محصولی
همچو رزم آورغارت شده خفتانی
مار در لانه، ولی مور به افسونی
گرد در خانه، ولی گرد به میدانی
دل بیچاره و مسکین مخراش امروز
رسد آن روز که بی ناخن و دندانی
داستانت کند این چرخ کهن، هر چند
نامجوینده تر از رستم دستانی
روز بر مسند پاکیزه ی انصافی
شام در خلوت آلوده ی دیوانی
دست مسکین نگرفتی و توانایی
میوه ای گرد نکردی و به بستانی
ظاهرست این که بد افتی چو شدی بدخواه
روشنست این که برنجی چو برنجانی
دیو بسیار بود در ره دل، پروین
کوش تا سر ز ره راست نپیچانی
یک پاسخ
سلام و سپاس
واژگان دشوار: ”گرد” اول، حرف گ، پیش دار و ”گرد” دوم، حرف گ، زبر دار خوانده شود. به معنای “غبار”
)گُرد در خانه، ولی گَرد به میدانی)