پروین اعتصامی – قصیده شماره 46
سود خود
سود خود را چه شماری که زیانکاری
ره نیکان چه سپاری که گرانباری
تو به خوابی، که چنین بیخبری از خود
خفته را آگهی از خود نبود، آری
بال و پر چند زنی خیره، نمی بینی
که تو گنجشک صفت در دهن ماری
بر بلندی چو سپیدار چه افزایی
بارور باش، تو نخلی، نه سپیداری
چیست این جسم که هر لحظه کشی بارش
چیست این جیفه که چون جانش خریداری
طینت گرگ بر آن شد که بیازارد
ز گزندش نرهی گرش نیازاری
اهرمن را سخنان تو نترساند
که تو کردار نداری، همه گفتاری
به زبونی گرویدی و زبون گشتی
تو سیه طالع این عادت و هنجاری
دل و دین تو ربودند و ندانستی
دین چه فرمان دهدت؟ بنده ی دیناری
غم گمراهی و پستی نخوری هرگز
ز ره نفس اگر پای نگهداری
ماند آن کس که به جا نام نکو دارد
تو پس از خویش ز نیکی چه به جا داری
تا که سرگشته ی این پست گذرگاهی
هر چه افلاک کند با تو، سزاواری
دامن آلوده مکن، چونکه ز پاکانی
بنده ی نفس مشو، چونکه ز احراری
جان تو پاک سپردست به تو ایزد
همچنان پاک ببایدش که بسپاری
وقت بس تنگ بود، ای سره بازرگان
کاله ی خود بخر اکنون که به بازاری
سپر و جوشن عقل از چه تبه کردی
تو به میدان جهان از پی پیکاری
بود بازوت توانا و نکوشیدی
کاهلی بیخ تو برکند، نه ناچاری
چرخ دندان تو بشمرد نخستین روز
چه به هیچش نشماری و چه بشماری
کمتری جوی گر افزون طلبی، پروین
که همیشه ز کمی خاسته بسیاری