ورود-ثبت نام

نفس گفتست بسی ژاژ و بسی مبهم

پروین اعتصامی – قصیده شماره ۳۴

گفته ی نفس

نفس گفتست بسی ژاژ و بسی مبهم

به کز این پس کندش نطق خرد ابکم

ره پر پیچ و خم آز چو بگرفتی

روی درهم مکش ار کار تو شد درهم

خشک شد زمزم پاکیزه ی جان ناگه

شستشو کرد هریمن چو درین زمزم

به که از مطبخ وسواس برون آییم

تا که خود را برهانیم ز دود و دم

کاخ مکر است درین کنگره مینا

چاه مرگ است درین سیرگه خرم

ز بداندیش فلک چند شوی ایمن

ز ستم پیشه جهان چند کشی استم

تو ندیدی مگر این دانه ی دانا کش

تو ندیدی مگر این دامگه محکم

وارث ملک سلیمان نتوان خواندن

هر کسی را که در انگشت بود خاتم

آنکه هر لحظه به زخم تو زند زخمی

تو ازو خیره چه داری طمع مرهم

فلک آن گونه به ناورد دلیر آید

که نه از زال اثر ماند و نز رستم

نه ببخشود به موسی خلف عمران

نه وفا کرد به عیسی پسر مریم

تخت جمشید حکایت کند ار پرسی

که چه آمد به فریدون و چه شد بر جم

ز خوشیها چه شوی خوش که درین معبر

به یکی سور قرین است دو صد ماتم

تو به نی بین که ز هر بند چسان نالد

ز زبردستی ایام به زیر و بم

داستان گویدت از بابلیان بابل

عبرت آموزدت از دیلمیان دیلم

فرصتی را که به دست است، غنیمت دان

بهر روزی که گذشتست چه داری غم

زان گل تازه که بشکفت سحرگاهان

نه سر و ساق به جا مانده، نه رنگ و شم

گر صباحیست، مسایی رسدش از پی

ور بهاریست، خزانی بودش توام

صبحدم اشک به چهر گل از آن بینی

که شبانگه به چمن گریه کند شبنم

اندرین دشت مخوف، ای بره ی مسکین

بیم جانست، چه شد کز رمه کردی رم

مخور ای کودک بی تجربه زین حلوا

که شد آمیخته با روغن و شهدش سم

دست و پایی بزن ای غرقه، توانی گر

تا مگر باز رهانند تو را زین یم

مشک حیفست که با دوده شود همسر

کبک زشتست که با زاغ شود همدم

برو ای فاخته، با مرغ سحر بنشین

برو ای گل، به صف سرو و سمن بردم

ز چنار آموز، ای دوست گرانسنگی

چه شوی بر صفت بید ز بادی خم

خویش و پیوند هنر باش که تا روزی

نروی از پی نان بر در خال و عم

روح را سیر کن از مائده ی حکمت

به یکی نان جوین سیر شود اشکم

جز که آموخت تو را که خواب و خور و غفلت

به چه کار آمدت این سفله تن ملحم

خزفست اینکه تو داریش چنو گوهر

رسن است اینکه تو بینیش چو ابریشم

مار خود، هم تو خودی، مار چه افسایی

به بخود، ای بی خبر از خویش، فسون میدم

ز تو در هر نفسی کاسته میگردد

غم خود خور، چه خوری انده بیش و کم

بیم آن است که صراف قضا ناگه

زر سرخ تو بگیرد به یکی درهم

کشت یک دانه کسی را ندهد خرمن

بذل یک جوز کسی را نکند حاتم

به پری پر، که عقابان نکنندت سر

به رهی رو، که بزرگان نکنندت ذم

جان چو کان آمد و دانش گهرش، پروین

دل چو خورشید شد و ملک تنش عالم

 

نویسندگان :

نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *