ورود-ثبت نام

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست

پروین اعتصامی – قصیده شماره ۱۰

گویند

گویند عارفان هنر و علم کیمیاست

وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست

فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد

همدوش مرغ دولت و هم عرصه ی هماست

وقت گذشته را نتوانی خرید باز

مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست

گر زنده ای و مرده نه ای، کار جان گزین

تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست

تو مردمی و دولت مردم فضیلت است

تنها وظیفه ی تو همی نیست خواب و خاست

زان راه بازگرد که از رهروان تهی است

زان آدمی بترس که با دیو آشناست

سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری

عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست

چون معدنست علم و در آن روح کارگر

پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست

خوشتر شوی به فضل ز لعلی که در زمی است

برتر پری به علم ز مرغی که در هواست

گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ

زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست

دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف دید:

تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست

جان را بلند دار که این است برتری

پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست

اندر سموم طیبت باد بهار نیست

آن نکهت خوش از نفس خرم صباست

آن را که دیبه ی هنر و علم در بر است

فرش سرای او چه غم ار زانکه بوریاست

آزاده کس نگفت تو را، تا که خاطرت

گاهی اسیر آز و گهی بسته ی هواست

مزدور دیو و هیمه کش او شدیم از آن

کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست

تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است

تو آدمی نگر که چو دستیش رهنماست

بیگانه دزد را به کمین می توان گرفت

نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست

بشناس فرق دوست ز دشمن به چشم عقل

مفتون مشو که در پس هر چهره چهره هاست

جمشید ساخت جام جهان بین از آن سبب

که آگه نبود از این که جهان جام خودنماست

زنگارهاست در دل آلودگان دهر

هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست

ای دل، غرور و حرص، زبونی و سفلگی است

ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست

گر فکر برتری کنی و بر پری به شوق

بینی که در کجایی و اندر سرت چه هاست

جان شاخه ایست، میوه ی آن علم و فضل و رای

در شاخه ای نگر که چه خوشرنگ میوه هاست

ای شاخ تازه رس که به گلشن دمیده ای

آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست

اعمی است گر به دیده ی معنیش بنگری

آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست

زان گنج شایگان که به کنج قناعت است

مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست

دهقان تویی به مزرع ملک وجود خویش

کار تو همچو غله و ایام آسیاست

سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است

تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست

هم نیروی چنار نگشته است شاخکی

کز هر نسیم، بید صفت قامتش دوتاست

گر پند تلخ می دهمت، ترشرو مباش

تلخی بیاد آر که خاصیت دواست

در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای

در راه، چاه و چشم تو همواره در قفاست

چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است

چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست

گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب

ما را به جای آرد در انبار، لوبیاست

در آسمان علم، عمل برترین پَر است

در کشور وجود، هنر بهترین غناست

می جوی گر چه عزم تو ز اندیشه برتر است

می پوی گر چه راه تو در کام اژدهاست

در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست

در موجهای بحر سعادت سفینه هاست

قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی

در خاکدان پست جهان برترین بناست

عاقل کسی که رنجبر دشت آرزو است

خرم کسی که در ده امید روستاست

بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست

در حیرتم که نام تو بازارگان چراست

با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار

تنها هنر، تفاوت انسان و چارپاست

زآشوبهای سیل و ز فریادهای موج

نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست

دیوانگی است قصه ی تقدیر و بخت نیست

از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست

آن سفله ای که مفتی و قاضی است نام او

تا پود و تار جامه اش از رشوه و رباست

گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند

کو آنچنان عبادت و زهدی که بی ریاست

جان را هر آنکه معرفت آموخت مردم است

دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست

نویسندگان :

نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *