حاج ملاهادی سبزواری – غزل شماره 92
هر آن کو دیده بگشاید بر او چشم از جهان بندد
ز جان یکسر برید آن کس که دل بر جان جان بندد
مخوانم زان قد و طلعت به سوی طوبی و جنت
بلی جایی که او باشد که دل بر این و آن بندد
مه من سر به سر مهر است نبندد در به روی کس
اگر بندد همان آتش به جان آن پاسبان بندد
در میخانه خواهد محتسب بندد به فصل گل
بپای داوری میرم که دست این عوان بندد
گره افکنده در کارم بتی کز اشک گلنارم
گره ها ساحر چشمانش بر آب روان بندد
فغان عالم آشوبم نماید رستخیز حشر
اگر سیلی ز چشمم ره، نه بر خیل فغان بندد
همین نی چشم بد از یار کند عقدالنظر اسرار
که از سرّ دهان او رقیبان را زبان بندد