حاج ملاهادی سبزواری – غزل شماره 78
زمین خورد از می اش دُردی چو چشمش پرخماری شد
به چرخ افتاد ازآن شوری چو زلفش بیقراری شد
ز عشقش دلفروزان مهر و مه چون مجمر سوزان
هلال ازدرد شوق ابرویش زرد و نزاری شد
به بستان صباحت سرگران او را خرامی بود
ز شوق قد او ز اشک صنوبر جویباری شد
نمی یم دید از بحرغمش خون در دلش زد موج
زسوزش کوه را داغی رسید و لاله زاری شد
نمودند از می لعلش مخمّر طینت آدم
از آن می چون عجین شد خاک هر گل گلعذاری شد
چو بست از سبزه ی خط بر رخش پیرایه آن نوگل
طراوت میچکید ازسبزه اش باغ و بهاری شد
ز چوگانش که شد گوی خمش سرهای جانبازان
به روی گلرخان نقشی نشست ابروی یاری شد
چو زلفش شانه زد باد صبا زان عنبر افشان شد
وزید از تا مویش نفخه ی مشک تتاری شد
ز بهرآنکه دست نارسایان را کند کوته
عزازیلی شد از زلفش هویدا پرده داری شد
حقیقت چونکه پنهان ماند اندر پرده ی غیبی
دوبینان را میان آمد سخنها گیر و داری شد
به میدان طلب چون دید جانبازی مشتاقان
سر خود زاهد مسکین گرفت و در کناری شد
کسی را کو شدی همدم دم جانبخش عیسی داد
به هر قلبی که زد خاک رهش کامل عیاری شد
مزن دم از دل و جان رهروا! این وادی عشق است
کجا دل در حساب آمد کجا جان در شماری شد
عقاب ار پر زدی اینجا نمودی پشه ای لاغر
اگر شیر ژیان آمد در این صحرا شکاری شد
چو حسنش جلوه ای کرد ازلباس حسن معشوقان
فتادی یک طرف پروانه و یکسو هزاری شد
مدام از گردش چشم بتان ساغر زند اسرار
اگر چه پارسایی بود رند باده خواری شد