دلی نداشتم آن هم که بود، یار ببرد

شمس مغربی – غزل شماره 68

دلی نداشتم آن هم که بود، یار ببرد

کدام دل که نه آن یار غمگسار ببرد

به نیم غمزه روان چو من هزار بود

به یک کرشمه دل همچو من نزار ببرد

هزار نقش برانگیخت آن نگار ظریف

که تا به نقش دل از دستم آن نگار ببرد

به یادگار دلی داشتم ز حضرت دوست

ندانم از چه سبب دوست یادگار ببرد

دلم که آینه روی اوست داشت غبار

صفای چهره او از دلم غبار ببرد

چو در میانه درآمد خرد کنار گرفت

چو در کنار درآمد دل از کنار ببرد

اگر چه در دل مسکین من قرار گرفت

ولیکن از دل مسکین من قرار ببرد

به هوش بودم  با اختیار در همه کار

ز من به عشوه گری هوش و اختیار ببرد

کنون نه جان و نه دل دارم، نه عقل و نه هوش

چو عقل و هوش و دل و جان هر چهار ببرد

چو آمد او به میان رفت مغربی زمیان

چو او به کار درآمد مرا ز کار ببرد

نشان و نام من از روزگار بازمجوی

که دوست نام و نشانم ز روزگار ببرد (1)


واژگان دشوار:1-در برخی منابع، این بیت وجود ندارد.

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها