شمس مغربی – غزل شماره 51
این کرد پریچهره ندانم که چه کردست
کز جمله ی خوبان جهان گوی ببردست
موسی کلیم است که دارد ید بیضا
عیسی است کزو زنده شود هر که بمردست
چون چرخ به رقص است و چو خورشید فروزان
از پرتو رویش شود آن کس که فسردست
او را نتوان گفت که از آدم و حواست
کس شکل چنین ز آدم و حوا نشمردست
یغمای دل خلق جهان میکند این کرد
ماننده ی ترکان همگی تازد و بردست
با حسن رخش حسن خلایق همه فتح است
با لعل لبش جام مصفا همه دردست
هر دل که براو نقش جهان بود منقش
نقش رخ او آمده آن را بستردست
کس نیست که رخت دل خود را به چنین کرد
در راه هوا جمله به کلی نسپردست
ای مغربی از دلبر خود گوی سخن را
کاو نه عرب و نه عجم و رومی و کردست