چنان مستم چنان مستم چنان مست

شمس مغربی – غزل شماره 25

چنان مستم چنان مستم چنان مست

که نه پا دانم نه از سر نه سر از دست

جز آن کس را که مست از جام اویم

ندانم در جهان هرگز کسی هست

به کلی خواهم از خود گشت بیخود

اگر باده دهد ساقی ازین دست

دلم عهدی که بسته بود با کون

چو شد سرمست آن مجموع بشکست

خرد بیرون شد آنجا کو درآمد

روان برخاست از پیشش چو بنشست

بود یکسان بر من مست و هشیار

هر آنکو نیست زینسان نیست سرمست

کسی کو جز یکی هرگز ندانست

چه میداند که پنجه چیست یا شست

ز بالا و ز پستی درگذشتم

کنون پیشم نه بالا ماند و نی پست

مجو ورنه رواق چار طاقش

کسی کز حبس شش سوی جهان جست

برو ناید مگر در قاب قوسین

چو تیر دل جهد از قبضه شست

اگر در مشرق و مغرب نگنجد

چو ذات مغربی از مغربی رست

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها