شمس مغربی – غزل شماره 177
دوش آن صنم بیگانه وش بگذشت بر من چون پری
کردم سلامش لیک او دادم جوابی سرسری
در جامه ی بیگانگان خود کرده ز من خود را نهان
یعنی که من تو نیستم من دیگرم تو دیگری
گفتم چرا بیگانه ای گفتا که تو دیوانه ای
من کیستم تو کیستی در خود چرا می ننگری
من از کجا تو از کجا من پادشاهم تو گدا
تو عاری ای از سلطنت در فقر و فاقه من بری
صد چون تو را پیدا کنم هر لحظه و شیدا کنم
تو ذره ای سرگشته و من آفتاب خاوری
من فرضم و تو سنتی من نورم و تو ظلمتی
خود ظلمتی را کی رسد با نور کردن همسری
گفتم که ای جان و جهان وی عین پیدا و نهان
ای مایه ی سود و زیان وی تو قماش و مشتری
تو اولی و آخری تو باطنی و ظاهری
تو قاصدی و مقصدی تو ناظری و منظری
من دُر و مرجان توام در بحر عمان توام
من گوهر کان توام تو کان ما را گوهری
من مظهر و مرآت تو، مرآت وجه ذات تو
نی نی غلط گفتم که تو خود خویشتن را مظهری
ای آفتاب مشرقی وی نور چشم مغربی
من سایه ی مهر توام تو مهر سایه گستری