شمس مغربی – غزل شماره 141
کو جذبه ای که باز ستاند مرا از من
کو جرعه ای که تا کندم فارغ از زمن
کو باده ای که تا بخورم بی خبر شوم
از خویشتن که سخت ملولم ز خویشتن
کو آن عزیز مصر ملاحت که تا دهد
یک دم خلاص یوسف جان را ز حبس تن
کو ساقی موید باقی که در ازل
بودی مدام نقل و می ام زان لب و دهن
در حالتی چنین که منم دردمند عشق
درمان درد من نبود غیر درد دن
ای ساقی ای که مستی ارباب دل ز توست
از روی مرحمت نظری بر دلم فکن
چشمت به یک کرشمه تواند خلاص داد
چون من هزار خسته درون را از این فتن
مشکن دل شکسته ی ما را تو بیش از این
کاو خود شکسته است از آن زلف پر شکن
در حلق جان مغربی انداز زلف را
اورا به دست خویش برآر از چه بدن