ورود-ثبت نام

ز جام باده ی شوقش ز بس سرشار و مدهوشم

مخفی بدخشی – غزل شماره 51

صبح بناگوش

ز جام باده ی شوقش ز بس سرشار و مدهوشم

جنون هر لحظه می گوید نهان صد راز در گوشم

به خود درمانده ام یارب نمی دانم سر و پا را

نگاه چشم جادویی مگر کرده ست مدهوشم

ربوده قامت و رخساره و لعل لب و چشمش

ز تن تاب و ز رخ رنگ و ز دل صبر و ز سرهوشم

چو مجنون بوسه بر چشم غزالان دادم و گفتم

نثار تیغ ابروشم،  فدای چشم آهوشم

اگر در زلف مشکینش بشد از کف دل و دینم

ز شام کفر بیرون کرد آن صبح بناگوشم

چنان بیگانه کرد از عقل و هوشم عشوه ی ساقی

که تا دور قیامت بر نمی آید به سر هوشم

بنالد طبع من با غنچه ات ای باغبان مخروش

خراب لعل مینوشم خراب خال هندوشم

روم در باغ و بیخود هر نفس در پای سرو می افتم

در آن ساعت که یاد آید از آن سرو قبا پوشم

نه مخفی کفر را دانم نه آیین مسلمانی

ز دین و دل برون کردست آن زلف سیه پوشم

 

نویسندگان :

نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *