مخفی بدخشی – غزل شماره ۴۴
قلاب گیسو
جان که گشته بسمل آن تیغ ابرو برطرف
دل که خون کردست آن لعل سخنگو برطرف
ناوک مژگان و تیر غمزه اش را سینه ام
گر هدف شد باد مزد شست و بازو برطرف
سر که در راه وفا بر باد دادم حیف نیست
تن که گردیده ست خاک آن سر کو برطرف
صبر و آرامم اگر آن قد دلجو برد برد
دين و دانش گر ربود آن خال هندو برطرف
دست و پایم گر به تار زلف مشکین بست بست
کرد طوق گردنم قلاب گیسو برطرف
هر نگاهش فتنه ای و هر ادایش آفتی
صد بلا گر بینم از آن چشم جادو برطرف
گنتگوی غیر را مخفی بگو تدبیر چیست
صد جفا گر بینم از آن شوخ بدخو برطرف