قصاب کاشانی – غزل شماره 113
گاه آبادم نماید گاه ویرانم کند
چرخ سرگردان نمیدانم چه با جانم کند
طعمه ی مور ضعیفم عاقبت در زیر خاک
گر به روی تخت همدوش سلیمانم کند
گاه بر صدرم نشاند گاه اندازد به خاک
گاه حیرانم گذارد گاه قربانم کند
خرقه و سجاده بر من سدّ راه وحدت است
کو جنونی کز لباس شید عریانم کند
از تغافلهای چشمت در خمار افتادهام
با نگاهت گو که باز از ناز مستانم کند
کارم از حد رفت کو شوخی که بنماید به من
گوشه ی چشمی که چون آیینه حیرانم کند
مادر ایام ای قصاب دائم میدهد
خون به جای شیر چون خواهد که مهمانم کند