رهی معیری – غزلیات
شماره 67
شام بی سحر
چه رفته است که امشب سحر نمی آید؟
شب فراق به پایان مگر نمی آید؟
جمال یوسف گل چشم باغ روشن کرد
ولی ز گم شده ی من خبر نمی آید
شدم به یاد تو خاموش آن چنان که دگر
فغان هم از دل سنگم به در نمی آید
تو را به جز به تو نسبت نمی توانم کرد
که در تصور از این خوب تر نمی آید
طریق عقل بود ترک عاشقی دانم
ولی ز دست من این کار بر نمی آید
به سر رسید مرا دور زندگانی و باز
بلای محنت هجران به سر نمی آید
منال بلبل مسکین به دام غم زین بیش
که ناله در دل گل کارگر نمی آید
ز باده فصل گلم توبه می دهد زاهد
ولی ز دست من این کار بر نمی آید
دو روز نوبت صحبت عزیز دار رهی
که هر که رفت از این ره دگر نمی آید