رهی معیری – غزلیات
شماره 31
درد مجنون
قدر اشکم، چشم خون پالا نمی داند که چیست؟
قیمت دُر و گهر، دریا نمی داند که چیست؟
امشبم تا جان به تن باقی است شاد از وصل کن
گر فرا آید اجل، فردا نمی داند که چیست؟
ای سرشک ناامیدی عقده ی دل باز کن
جز تو کس تدبیر کار ما نمی داند که چیست؟
نوگل خندان ما از اشک عاشق فارغ است
مست عشرت گریه ی مینا نمی داند که چیست؟
طفل را اندیشه ی فردای سختی نیست نیست
طالب دنیا غم عقبی نمی داند که چیست؟
کنج محنت خانه ی غم، شد بهار عمر طی
لاله ی ما، دامن صحرا نمی داند که چیست؟
دشمنان را سوخت دل بر ناله ی جان سوز ما
حال ما، می داند آن مه یا نمی داند که چیست؟
حال زار ما که باید یار ما داند، رهی
خلق می دانند و او تنها نمی داند که چیست؟