رهی معیری – غزلیات
شماره 149
غمگسار
از بداندیشان نیندیشم که یار من تویی
فارغم از دشمنان تا دوستدار من تویی
خاطر از دم سردی باد خزانم ایمن است
کز حدیث تازه و رنگین بهار من تویی
بهره یاب از دولتم تا با توام خلوت نشین
برکنار از محنتم تا در کنار من تویی
این حریفان در شب عشرت مرا یارند و بس
روز محنت آنکه می آید به کار من تویی
از دل افسرده جز افسرده دل آگاه نیست
آنکه داند وحشت شب های تار من تویی
اختر بیدار داند حال شب ناخفته را
باخبر از ديده ی شب زنده دار من تویی
دوری ظاهر دلیل دوری دل نیست نیست
با توام دیگر چرا در انتظار من تویی
خواجه شیراز گويد با تو از بام سپهر
کای سخن گستر به عالم یادگار من تویی
با تولای تو از دشمن نیندیشد رهی
بنده ی من شد فلک تا غمگسار من تویی