رهی معیری – غزلیات
شماره 144
خشک سال ادب
دگر ز جان من ای سیم بر چه می خواهی؟
ربوده ای دل زارم دگر چه می خواهی؟
مریز دانه که ما خود اسیر دام توایم
ز صید طایر بی بال و پر چه می خواهی؟
اثر ز ناله ی خونین دلان گریزان است
ز ناله، ای دل خونین، اثر چه می خواهی؟
به گریه بر سر راهش فتاده بودم دوش
به خنده گفت:از این رهگذر چه می خواهی؟
چه پرسی از من مدهوش راز هستی را؟
ز مست بی خبر از خود، خبر چه می خواهی؟
نهاده ام سر تسلیم زیر شمشیرت
بیار بر سرم ای عشق هر چه می خواهی
کنون که بی هنرانند کعبه ی دل خلق
چو کعبه حرمت اهل هنر چه می خواهی؟
به غیر آنکه بیفتد ز چشم ها چون اشک
به جلوه گاه خزف از گهر چه می خواهی؟
رهی چه می طلبی نظم آبدار از من؟
به خشکسال ادب، شعر تر چه می خواهی؟