عبید زاکانی – غزل شماره 20
مرا ز وصل تو حاصل به جز تمنا نیست
خیال زلف تو بستن خلاف سودا نیست
وفا ز عهد تو میجست دوش خاطر من
جواب داد که خود این متاع با ما نیست
بسی بگفتمت ای دوست هست رای منت
دهان ز شرم فرو بسته ای همانا نیست
هزار بوسه ز لب وعده کرده ای و یکی
نمیدهی و مرا زهره ی تقاضا نیست
چو دور دور رخ توست خاطری دریاب
که کار بوالعجبی های چرخ پیدا نیست
ز میهمان خیالت چو شرمسارم از آنک
جز آب چشم و کباب جگر مهیا نیست
به طعنه گفتی کز ما دریغ داری جان
مگو مگوی خدا را عبید از آنها نیست