صائب تبریزی- غزل شماره 3441
من و راهی که ز سر سنگ نشانش باشد
برق خنجر بَلَد راهروانش باشد
کی عنانداری بیتابی ما خواهد کرد؟
آن که از رفتن دل آب روانش باشد
از عقیقی است مرا بوسه توقع که سهیل
یکی از جملۀ خونابه کشانش باشد
نتوان یافت ز پیچیدگی افکار مرا
راه فکر من اگر موی میانش باشد
هر که چون جام درین بزم تهی چشم افتاد
چشم پیوسته به دست دگرانش باشد
سرد مهری چه کند با دل آزادۀ ما؟
این نه سروی است که پروای خزانش باشد
تیر آهش ز دل سنگ ترازو گردد
هر که از قامت خم گشته کمانش باشد
می برد تربتش از نوحه گران گویایی
هر که گنجینۀ اسرار نهانش باشد
از ته دل چقدر خنده تواند کردن؟
نوبهاری که به دنبال، خزانش باشد
حسن غافل نشود از دل عاشق صائب
که کماندار توجه به نشانش باشد