صائب تبریزی- غزل شماره 2200
ای زلف تو شیرازۀ دیوان قیامت
هم سلسله، هم سلسله جنبان قیامت
خاموشی و گفتار دهان تو دهد یاد
از بست و گشاد در دکّان قیامت
چشم تو سیه خانۀ صحرای تجلّی
خال دهنت مهر نمکدان قیامت
مژگان صف آرای تو همدوش صف حشر
ابروی تو هم پلّۀ میزان قیامت
دامان قیامت بود آن زلف پریشان
روی تو چراغ ته دامان قیامت
مانند دُر گوش تو شد تازه و سیراب
از صبح بناگوش تو ایمان قیامت
وقت است که در دیدۀ خفّاش گریزد
از شرم تو خورشید درخشان قیامت
شد صبح قیامت ز لب لعل تو پرشور
می خواست نمکدان چنین خوان قیامت
چون جلوه کنی از دو جهان گرد برآید
بسته است به دامان تو دامان قیامت
رسوایی معشوق نه جرمی است که بخشند
عاشق نبرد شکوه به دیوان قیامت
از راه خطرناک تو ای کعبۀ امّید
یک منزل کوتاه، بیابان قیامت
صائب چه گشایی گره از طرّۀ دلدار؟
نگشوده کسی فال ز دیوان قیامت