باید تیر دیگری برداشت، باید با گلوله درآمد

خسرو گلسرخی – شعر شماره 43

آوازهای پیکار

باید تیر دیگری برداشت

باید با گلوله درآمد

این که اینک قطره

قطره

قطره

جاری است

بر بام های ناشناس ،

در معابر بی نام

این خون متلاشی و جوان رفقاست

ای گرم ترین آفتاب

بر شانه هامان بتاب

ای صمیمی ترین آغاز

ای تفنگ، ای وفادار

یار باش

برویم فتح کنیم فردا را … .

وقتی که بابک تکه تکه شد

در بارگاه خلیفه

در میان آن همه زنجیر

آخرین تیر عدالت

از گلوی فریادگرش به غرور آمد

امروز … اما امروز

می دانی پایگاه کجاست ؟

امروز از کدامین سنگر آتش می شود

ماشه های این صمیمی ترین پیکار ؟

آنجا که تیر عدالت ما

خون نگارست

آنجا که تیر عدالت ما

این سگهای ناپاسبان را

در میان آیه های خونین انتقام

زوزه برآرد

ای برادر مردی و میدان

آه … بگو ببینم آیا

پایگاه کجاست ؟

امروز مرگ را به کجا می بریم

امروز کدامین سگ ناپاسبان را …

دیگر از این خاک مگو

آن دستهای شهید

آن دستهای قادر عشق

آن دستهای بلند انتقام

اینجا پرچم ِ پیروز طلوعی خونین بود

با رعناترین قامت مرگ

هیچ مگو

فریاد ما، این بار شلیک خواهد گشت

دهکده های بی نام

نام عاصی ما را پاس خواهند داشت

ما میان آتش و خون پروردیم

این دستهامان را بنگر

ما همانیم

همان رسولان عریان رنج

با آیین گوشت و گلوله و مرگ

این دستهامان را بنگر

ما همانیم …

ما فتح می کنیم

ما فتح می کنیم

باغ های بزرگ بشارت را

با خون و خنجر خفته در خونمان

با آیین گوشت و گلوله و مرگ

و شلیک و فریاد .

مگو بمانیم

در ارتفاع خون دشمن

خشم ما کَمانه خواهد کرد

با سرود خشم ما

چشم های گریزان

به طلوعی روشن و خونین خیره خواهد گشت.

اگر می گویی، بگو

آن دلاور در قتلگاه

آخرین تیر عدالت را

آیا چگونه؟

با نفس آخر خود

بر آخرین ماشه های فردا گذاشت

غرّان ؟

آن گاه که مرگ

مذبوحانه

بر قامت عزیز او خیمه گذارد

آن گاه که مرگ در هیئتی ناگزیر

بیم هول آور جلاد را پایان داد

اگر می گویی

آن نام دلاور را…

آن دستهای قادر عشق را…

باید تیر دیگری برداشت

اینکه اینک

قطره

قطره

قطره

جاری ست

این خون متلاشی و جوان رفقاست

ای گرم ترین آفتاب

بر شانه هامان بتاب

ما همان رسولان عریان رنجیم

با آیین گوشت و گلوله و مرگ

و شلیک فریاد

ای صمیمی ترین آغاز

ای تفنگ، ای وفادار

یار باش

ما همانیم

می رویم فتح کنیم فردا را .

 

روزی است آن روز

که در آغاز

اجتماع دستهای یکرنگ یاران

همدوش با رودخانه

و باد رو به مرگ می شتابند

خیابانهای دلگیر را

روزی است آن روز

که هوا

توده ای تیره و روشن است

نور به ظلمت شوریده

بام به بام

کوچه به کوچه

پهنه به پهنه

ناگهان می جهد برق

در چشمان خلق خونخواه

در میان دستهای اهالی این خاک

ناگهان می غرّد رعد

بر مرگ صد نامرد

و خون تیره شان.

 

ما می دانیم

روزی است آن روز

که آسمان باغ باز است

و تمامت سروهای پریشان جنگل

با داغ مردان عاصی و شهید خویش

باز قامت راست می کنند

و تمامت آن دستهای شهید

آن دستهای قادر عشق

آسوده خواهند آرمید

هیچ مگو

فریادها این بار شلیک خواهند گشت

دهکده های بی نام

نامهای عاصی ما را پاس خواهند داد

مگو بمانیم

این دستهامان را بنگر

ما همانیم

همان، رسولان عریان رنج…

ما فتح می کنیم

باغ های بزرگ بشارت را

با آیین گوشت و گلوله و مرگ

با خون و خنجر خفته در خونمان

ای برادر مردی و میدان

بگو ببینم آیا

می دانی پایگاه کجاست

می دانی امروز مرگ را به کجا می شود برد

و کدامین سگ ناپاسبان را…

 

ما می دانیم

ای جنگل مهربان

ای پایگاه  مادر

شاخه های بر آراسته ات

پرچم مشت های اجداد ماست

ای جنگل مهربان

مثل همیشه بیدار بمان

مشتهای من

آماده ی آتش شده است

ای جنگل مهربان بیدار بمان

بیدار

بیدار…

اینک که برادران مرا

یا معامله می کنند

یا به گور

می خواهم وصیت بسپارم

با دشنه و دشنام بگوییدشان

فرزند این خاک به این خاک

بی دریغند

ای جنگل مهربان بیدار بمان

می خواهم وصیت بسپارم

ای پدر !

با من آواز کن

نام گلهای صحرا را

که دوست می داشتی

پدر آرام باش

مرگ را می بریم

با هر چه آرزوست…

مثل همیشه پدر بیدار باش

در طلوع آفتاب فردا

پیراهن سرخ تو را من خواهم افراشت

آنها خوب تو را می شناسند

تو را که زمانه ی بیداری

آنها هر روز تو را می کشند

می کشند

آنها هر روز تو را

آنها هر روز خون تو را

پاک می کنند

آنها اما نمی دانند

پیراهن سرخ تو تن به تن

در میان ما خواهد گشت…

پدر آرام باش

ما تو را امروز با خون می نویسیم

ما تو را هر روز می نویسیم

 

همه می گویند:

روزی خونین و غمناک

او رفته است

با دشنه و دشنام

از دشمن و دوست

همه می گویند:

پشت گام های پایدارش

خون می رفتت   خ    و    ن

و همان گاه

فریادهای عادلش می برد

پرچم بیدار طلوعی خونین را

در شب شاق جنگل

همه می گویند

ای کاش نمی رفت

دستهایش باغ های بشارت بود

چشم باز کنید

چشم باز کنید

او همین جاست

او همه جاست

می آید…

می رود…

او کنار ما قدم می زند…

او کنار ما لعنت می کند…

و شلیک می کند…

او کنار ما پرپر می شود

او برای ما نگران می شود

او برای ما از سر کلاه می گیرد

او برای ما می ستیزد

او کنار ما منتظر است

او می ستیزد

او همین جاست…

او همه جاست…

 

تو هنوز در نی چوپانی

با همان واژه

با همان فریاد

تو هنوز هم در راهی

با پرچم مشت هات

و سپاه آماده ی خشم

تو هنوز در نی چوپانی

انوشیروان به جهنم نفرین رفت

اما تو جاودان و سرفراز ماندی

آن روزها تو را سر بریدند

آن روزها تو را کوبیدند

بریدند…

آویختند…

تو متلاشی نشدی و نخواهی گشت

در میان برج و باروها

خون تو و طایفه ی نجیبت

در شهر

شهر

شررآتش بیدار بود

شهر در تو سوخت

انوشیروان سوخت

همه چیز سوخت

اما تو جاودان و سرافراز ماندی

و باغ های بشارت را ساختی

تو هنوز در نی چوپانی

تو هنوز مرد ایمانی

 

تو هنوز در نی چوپانی

اناالحق

تو هنوز در کوچه باغ های نشابور

با همان واژه

با همان فریاد می خوانی

تو هنوز

هول و هراس این شحنه گانی

دوباره دست های تو خواهد شکفت

در این پهنه ی خواب و خراب

و خورشیدی خواهی آورد

بی غروب

بر فراز دیوارهای سیاه

و خورشیدی خواهی آورد

خورشیدی روشن و خوش

دوباره دست های تو

آن دست های قادر عشق

همسان یک شکوفه، یک گل

خواهد شکفت

و خورشیدی خواهی گشت

بر فراز دیوارهای سپاه

همیشه خوش آفتاب، همیشه بی غروب

نفرین تو تکرار خواهد گشت

با گوشت و گلوله و مرگ

همسان یک شکوفه، یک گل

خواهی شکفت

با پرچم مشت هات

در میان دیوارهای سیاه

نفرین تو بارور خواهد گشت

همسان یک شکوفه، یک گل

و تو رشد خواهی کرد

بعد از آن، باصفا، مهربان

نفرین تو تکرار خواهد گشت

با همان واژه، با همان فریاد

مثل همیشه بیدار باش

نفرین تو بارور خواهد گشت

 

باران

عشق

و قلعه ی سنگباران

عشق باقی است

زندگی باقی است

من فکر می کنم

که هنوز، هنوز هم

آن قدر فرصت داریم

که عشق هامان را

زندگی هامان را

با یکدیگر

قسمت کنیم

من این را خوب می دانم

خوب

اگر تو وقت نداری

من آن قدر فرصت دارم

که بنشینم و بیاندیشم

به روزگار تیره ی مردی

که جُبن و بزدلی اش

از دوایر چشمان سرخ و عاصی

پیداست

تو چه خوب و بی ملاحظه می جنگی

و چه با شهامت و بی پروا

و مرگ را

چه با شجاعت

در بر می گیری

وطنت را

تو سخت به جان

دوست می داری

از قضای روزگار

من هم

نفسم

جز در هوای وطنم می گیرد

و تپش های مرتعش قلبم

جز در وطن

جز در میان مردم حسرت کشم

در سینه منظم نمی تپد

 

آنجا

باران هست

گلوله هست

خمپاره هست

زنده هم هست

ولیکن آیا

زندگانی هم هست ؟

برادر

تو چه فکر می کنی ؟

اینجا هم

باران هست

تو برای آزادی خودت

وطنت

می جنگی

و مُردن را

بدون “سینما”

بدون “عشقش”

می پذیری

و من یقین دارم

که تو حتی

اسم “پیکان”

یا “بلیط بخت آزمایی” را هم نشنیده ای

آخ خ  خ  که برادر من

چه بگویم ؟

مگر سعادت و خوشبختی

بدون داشتن “یک بلیط ”

یک “پیکان”

امکان دارد ؟

گوش کن برادر من

گوش کن

من درست نمی دانم

که تو تا چه اندازه به خوشبختی

ایمان داری ؟

اما همین قدر آگاهم

که برادران جنوبی تو

و ما

همگی در یک شب

از دولت “استعمار”

فتح ماه را

مشاهده کردیم

و غلبه ی بشر را

بر سایر کُرات

جشن گرفتیم

درست

از همان لحظه ای

که تو هر چیز را و زندگی ات را

می باختی

و داشتی

بدون بردن هیچ جایزه ای

از هیچ بانکی

و

هیچ فروشنده ای

هیچ و پوچ می شدی

راستی آیا

برادر جنگجوی با شهامت

بگو بدانم

با قسط جنگ چطوری ؟

اقساط را روزانه

هفتگی

یا

ماهانه

می پردازی ؟

من درست نمی دانم

که شب برای استراحت کردن

روی چه مبلی تکیه می کنی

و چه “مارک” بیسکویت

و شکلاتی را

بیشتر می پسندی

آیا میدان جنگ را

موقتا برای سرگرمی ترک می کنی ؟

می دانم

می دانم

که توپ های فراوانی دارید

می خواهم بدانم

که شما هم آیا

معنی “افتخار” بزرگ را

درک کرده اید ؟

و این افتخار بزرگ را

از تب کدام یک “گل”

که به دروازه ی حریف وارد کرده اید

برای هموطنان شایقتان

به ارمغان آورده اید ؟

چه این مایه افتخارات بزرگ

تنها از آن پله

یا احیانا هر از چندگاه

خب

بو … د دیگه

بود …د…د

نصیب ما هم می شود

راستی را که شنیده ام

وسعت میدان جنگ شما

هیچ کم از امجدیه ی ما نیست

و نمی دانم که خبر داری یا نه

که تازگی ها

ما هم

دارای میدان وسیع

صدهزار نفری شده ایم

و در این میدان

خدا می داند

که چه افتخارات بزرگتری

نصیبمان خواهد شد

از فردین تان چه خبر ؟

هیچ “فیلمفارسی” نساخته اید ؟

با آن همه بزن بزنی که در آنجا هست

چطور نمی توانید

یک فیلمفارسی

نظیر “حسن دینامیت”

تهیه کنید ؟

بگو بدانم

لباستان را

با چه مارک پودری می شویید ؟

حتما  کارت ها را جمع کنید

و جایزه تان را

از فروشنده ی محله تان تحویل بگیرید

به گمانم

که شما هم پیروزی تان را

مدیون جایزه هستید

برادر

نگذارید “آنکارها”

بدون قرعه کشی انجام پذیرد

مبادا که قوم و خویش “رنود”

یا “رنودان قوم و خویش صاب” جایزه

آن را از شما بربایند

جای شگفتی ست

که تو

با آن همه گرفتاری و مرگ و میر که داری

در هفته

چند شب از وقت گران بهای عزیزت را

صرف خنده های نمک آلود “شومن” های

تلویزیون می کنی

بی دردی

درد بزرگی ست

و زنجموره سر دادن

چُسناله های غریبانه

یا ادیب مآبانه را

نشانه ی “روشنفکری” دانستن

مصیبت عظماست

این را نیز نمی دانم

که شما در هر سال

چند مرتبه متولد می شوید؟

و کنار هر کیک

چند دانه شمع می افروزید؟

و آیا روز یا شب

مرگتان را هم

جشن می گیرید ؟

من همیشه به دو چیز می اندیشم

و به دو چیز اعتقاد کامل دارم

دوم به خودم

سوم به هیچ چیز

تو به چند چیز معتقدی ؟

 

حتما این را شنیده ای

که “تیو” گفته است:

تا پای جان

برای رهایی سرزمینش

با شما خواهد جنگید ؟

جنگ

واژه ی نرمی است

نرم چون پنیر

نه ببخشید چون حریر

“طعم روغن کرمانشاهی” هم دارد

خوشمزه هم هست

مثل آب نبات فرنگی

مثل شکلات

مثل آدامس بادکنکی آمریکایی

کش می آید

به حقیقت خدا

هم از این روست که دوستاران “تیو”

آدامس بادکنکی را

از هر چیزی دوست تر دارند

به خدا قسم که واژه ی جنگ

مثل آدامس بادکنکی

تقویت کننده ی “فَکین” است

شاید باورت نشود

که اغلب مردم ما

مردم این سوی خاک پاک

اتفاقا همه بالاتفاق

جویدن سقز را عملی شیطانی قلمداد می کنند.

 

خب تو نگفتی رفیق

با روزنامه چطوری ؟

و با خبرهای تازه و داغ

مثل نان بربری اعلا

مثل سنگک داغ داغ دو آتشه

که تازه از تنور گرم

در آورده باشندش ؟

این طرف ها

داغ داغش به تو مربوط است

به زندگی تو

مرگ تو

عشق تو

و خلاصه جنگ کردن تو

آن طرف ها چطور ؟

می دانم

می دانم که چه روزگاری داری

حقیقت را

از ما

پنهان کرده اند

اما یک چیز

فقط یک چیز را

نمی توانند کتمان کنند

حدس می زنی که چیست ؟

دروغ ؟

بله !

دروغ را

دوستی هامان را

و عشق هامان را نیز

نمی توانند کش بروند

“اوریانا”

عاشق توست

من هم عاشق “اوریانا” هستم

و عاشق زندگی

چرا نمی گذارند که تو با عشقت

تنها باشی

و زمین و خانه و مزرعه ات را

سرکشی کنی

آن طور که خودت می خواهی

آن طور که دوست می داری

شخمش بزنی

بدر بیافشانی

دروش کنی

من برزیگری را می شناسم

که هفتاد سال تمام زندگی کرد

و هفتاد هزار بار

زمینش را

با دو گاو آهن شخم زد

و هفتصد و هفتاد و هفت من بذر پاشید

ولی فقط و فقط

هفت من نان کپک زده در سفره داشت

با وجود این

هفتاد سال تمام زندگی کرد

تو فکر می کنی که زندگی چیست ؟

مردن در عشق

یا زنده بودن در هیچ و پوچ ؟

یا لحظه ای

میان ماندن و رفتن

ببین رفیق

چندین سال جنگیدی

و چندین سال دیگر هم خواهی جنگید

شالی هایت سوخت

کلبه ات با خاک یکسان شد

“ناپالم”

با زبان تو بیگانه ست

با درد تو بیگانه ست

وقتی که تو فریاد می زدی

من در این دور

خیلی دور

صدای تو را شناختم

حتی صدای گلنگدنت

در گوشم پیچید و تنم لرزید

و سپس قلبم

گواه فاجعه ای دیگر بود

“تیو”

“تیول” می طلبد

و تو سرزمین ات را

و عاقبت الامر

عشق و زندگی ات را

 

یک سوال دیگر هم دارم

“آزادی” را

چگونه تعبیر می کنی ؟

خوردنی ست

یا نوشیدنی ؟

نکند پوشیدنی است ؟

یا نه “پوشاکی”؟

پوشیدنی است

مثل “لاپوشانی”

مثل خاک ریختن گربه روی

آه !

و مثل

“خاک پاشیدن”

در چشم و چار حقیقت

شاید

برادر !

نمی دانم که تو

قصه ی “ارسلان” را می دانی ؟

تو درست مثل ارسلان می جنگی

او با شمشیر

تو با خمپاره

او در افسانه ها

و تو افسانه وار

و تو درست

روبروی قلعه ی سنگباران

با دیو و دد طرفی

ارسلان را سنگباران کردند

و تورا بمباران

طلسم ای برادر

طلسم شکستنی ست

مثل شیشه ی عمر دیو

مثل زنجیر کهنه و فرسوده

و مثل هر چیز ترد و خشک و شکننده

برادر !

ارسلان عاشق بود

عاشق

فرخ لقا

تو می جنگی

و قلعه ی سنگباران

گشوده خواهد شد.

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها