خواجوی کرمانی – غزل شماره 902
شاید آن زلف شکن بر شکن ار میشکنی
دل ما را مشکن بیش به پیمانشکنی
کار زلف سیه ار سر ز خطت برگیرد
چشم بَر هم نزنی تا همه بَر هم نزنی
گر چه سر بر خط هندوی تو دارد دایم
ای بسا کار سر زلف که در پا فکنی
از چه در تاب شود هر نفسی گر به خطا
نسبت زلف تو کردند به مشک ختنی
وصف بالای بلندت به سخن ناید راست
راستی دست تو بالاست ز سرو چمنی
چون لب لعل تو در چشم من آید چه عجب
گرم از چشم بیفتاد عقیق یمنی
گرچه تلخ است جواب از لب شورانگیزت
آب شیرین برود از تو به شکّردهنی
هر شبم آه جگرسوز کند همنفسی
هر دمم کلک سیهروی کند همسخنی
چشم خواجو چو سر درج گهر بگشاید
از حیا آب شود رسته ی درّ عدنی