دی سیر برآمد دلم از روز جوانی

خواجوی کرمانی – غزل شماره 893

دی سیر برآمد دلم از روز جوانی

جانم به لب آمد ز غم و درد نهانی

کردم گله زین چرخ سیه روی بداختر

کز بهر دو قرصم به جهان چند دوانی

جان من دلسوخته را هیچ مرادی

حاصل نشود تا تو به کامش نرسانی

فریاد ز دست تو که از قید حوادث

یک لحظه امانم ندهی خاصه امانی

هر کو چو قلم گاه سخن دُر بچکاند

خون سیه از تیغ زبانش بچکانی

کی شاد شود خسروی از دور تو کز تو

بی دار به دارا نرسد تخت کیانی

سلطان فلک گرم شد و گفت که خواجو

بر ملک بقا زن علم از عالم فانی

زین پیر جهاندیده ی بد روز چه خواهی

بر وی ز چه شنعت کنی و دست فشانی

هر چند جهانی ز سلاطین زمانه

آخر نه گدای در سلطان جهانی

در مصر معانی ید بیضا بنمایی

وقتی که چو موسی نکشی سر ز شبانی

گر نایب خاقانی و خاقانی وقتی

ور ثانی سحبانی و حسّان زمانی

چون شمع مکش سر که به یک دم بکشندت

با این همه گردنکشی و چرب زبانی

خاموش که تا در دهن خلق نیفتی

در ملک فصاحت چو زبان کام نرانی

زین طایفه شعرت به شعیری نخرد کس

گر آب حیات است به پاکی و روانی

با این همه یک نکته بگویم ز سر مهر

هر چند که دانم که تو این شیوه ندانی

((رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی)) (1)


واژگان دشوار : 1-این بیت از انوری ابیوردی است.

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها