خواجوی کرمانی – غزل شماره 875
چه کرده ام که به یکبارم از نظر بفکندی
نهال کین بنشاندی و بیخ مهر بکندی
کمین گشودی و بر من طریق عقل ببستی
کمان کشیدی و چون ناوکم به دور فکندی
اگر چو مرغ بنالم تو همچو سرو ببالی
وگر چو ابر بگریم تو همچو غنچه بخندی
چون آیمت که ببینم مرا ز کوی برانی
چو خواهمت که در آیم درم به روی ببندی
توقع است که از بنده سایه باز نگیری
ولی تو را چه غم از ذرّه کآفتاب بلندی
پیادگان جگر خسته رنج بادیه دانند
تو خستگی چه شناسی که بر فراز سمندی
از آن ملایم طبعی که ما تنیم و تو جانی
وزان موافق مای که ما نی ایم و تو قندی
به حال خود بگذار ای مقیم صومعه ما را
تو و عبادت و عرفان و ما و مستی و رندی
ز من مپرس که خواجو چگونه صید فتادی
تو حال قید چه دانی که بی خبر ز کمندی