خواجوی کرمانی – غزل شماره 840
ای آفتاب رویت در اوج دلفروزی
وی تیر چشم مستت در عین دیده دوزی
در چنگ آرزویت سوزم چو عود و سازم
چون چنگم ار بسازی چون عودم ار بسوزی
رفتیم و روز وصلت روزی نبود ما را
یا رب شب جدایی کس را مباد روزی
ای شمع جمع مستان بخرام در شبستان
تا بزم می پرستان از چهره برفروزی
گفتی شبی که وصلم هم روزی تو باشد
ای روز وصل جانان آخر کدام روزی
در نیم شب برآید صبح جهان فروزم
گر نیم شب درآید خورشید نیم روزی
گل گرچه از لطافت بستان فروز باشد
نبود چو آن سمنبر در بوستان فروزی
خواجو به چشم معنی کی نقش یار بینی
تا چشم نقش بین را ز اغیار برندوزی