خواجوی کرمانی – غزل شماره 822
زهی ربوده خیال تو خوابم از دیده
گشوده آتش مهر تو آبم از دیده
فروغ روی تو تا دیده ام ز زیر نقاب
نمی رود همه شب آفتابم از دیده
چو رنگ و بوی گل و سنبل تو کردم یاد
گلم ز یاد برفت و گلابم از دیده
شب دراز ندانم دو چشم جادویت
چه سحر کرد که بربود خوابم از دیده
ز دست دیده و دل در عذاب می بودم
چو دل نماند کنون در عذابم از دیده
ندانم از من بیدل چه دید مردم چشم
که ریخت خون دل درد یابم از دیده
بدیده دیده خون ریزم ار بریزد خون
چو در دو دیده تویی رخ نتابم از دیده
چه کیمیاست غمت کز خواص او خیزد
زرم ز چهره و سیم مذابم از دیده
بشد چو لعل تو بگشود درج لؤلؤ را
گهر ز خاطر و دُرّ خوشابم از دیده
گهی که جام صبوحی کشم بود حاصل
کبابم از دل ریش و شرابم از دیده
حدیث لعل تو خواجو چو در میان آورد
فتاد دانه ی یاقوت نابم از دیده