خواجوی کرمانی – غزل شماره 799
آن ترک بلغاری نگر با چشم خونخوار آمده
خورشید قندزپوش او آشوب بلغار آمده
عید مسیحی روی او زنّار قیصر موی او
در حلقه ی گیسوی او صد دل گرفتار آمده
چشم آفت مستان شده رخ طیره ی بستان شده
شیراز ترکستان شده کان بت ز فرخار آمده
دلدار من جاندار من شمشاد خوش رفتار من
چون دیده ی دُربار من لعلش گهربار آمده
در شب چراغ خاوری بر مه نقاب ششتری
وز مهر رویش مشتری با زهره در کار آمده
هرگز شنیدی در ختن مشکین خطی چون یار من
یا سرو سیمین در چمن زینسان به رفتار آمده
سنبل ز سر آویخته وز لاله مشک انگیخته
وآب گلستان ریخته چون او به گلزار آمده
بر مهر پیچان عقربش وز مه معلق غبغبش
چون جام می نام لبش یاقوت جاندار آمده
شکر غلام پاسخش میمون جمال فرّخش
روز غریبان بی رخش همچون شب تار آمده
بر ماه چنبر دیده ای در پسته شکر دیده ای
وز شاخ عرعر دیده ای سیب و سمن بار آمده
بنگر به شبگیر ای صبا خواجو چو مرغ خوش نوا
بر طرف بستان از هوا در ناله ی زار آمده