خواجوی کرمانی – غزل شماره 719
ای رخت شمع بُت پرستان شمع برون بر از شبستان
بر لب جوی و طرف بستان داد مستان زباده بستان
وی به رخ رشک ماه و پروین به شکرخنده جان شیرین
روی خوب تو یا مهست این چین زلف تو یا شبست آن
هندوی بُت پرست پستت آهوی شیر گیر مستت
رفته از دست من ز دستت برده آرام من به دستان
شکّرت شور دلنوازان مارت آشوب مهره بازان
سنبلت دام سرفرازان دهنت کام تنگ دستان
کفرت ایمان پاک دینان قامتت سرو راست بینان
کاکلت شام شب نشینان پسته ات نقل مِی پرستان
مه طرب بزن ربانی بُت ساقی بده شرابی
که ندارم به هیچ بابی سر سرو و هوای بستان
تا کی از خویشتن پرستی بگذر از بند خوش و رستی
همچو خواجو سزد به مستی گر شوی خاک راه مستان