خواجوی کرمانی – غزل شماره 691
ما قدح کشتی و دل را همچو دریا کرده ایم
چون صدف دامن پر از لؤلؤی لالا کرده ایم
خرقه ی صوفی به خون چشم ساغر شسته ایم
دین و دنیا در سر جام مصفّا کرده ایم
عیب نبود گر ترنج از دست نشناسیم از آن
کز سر دیوانگی عیب زلیخا کرده ایم
تا سواد خط مشکین تو بر مه دیده ایم
سرّ سودای تو را نقش سویدا کرده ایم
وصف گلزار جمالت در گلستان خوانده ایم
بلبل شوریده را سرمست و شیدا کرده ایم
راستی را تا به بالای تو مایل گشته ایم
خانه ی دل را چو گردون زیر و بالا کرده ایم
هر شبی از مهر رخسار تو تا هنگام صبح
دیده ی اختر فشان را در ثریا کرده ایم
با شکنج زلف مشک آسای عنبرسای تو
هیچ بویی میبری کامشب چو سودا کرده ایم
اشک خواجو دامن دریا ازان گیرد که ما
از وطن با چشم گریان رو به دریا کرده ایم