خواجوی کرمانی – غزل شماره 682
گر می کشندم ور می کشندم
گردن نهادم چون پای بندم
گفتم ز قیدش یابم رهایی
لیکن چو آهو سر در کمندم
سرو بلندم وقتی درآید
کز در درآید بخت بلندم
بر چشم پر خون چون ابر گریم
بر دور گردون چون برق خندم
پند لبیبان کی کار بندم
زیرا که سودی نبوَد ز پندم
جور تو سهل است ار می پسندی
لیکن ز دشمن ناید پسندم
گر خون بر آنی کز من برانی
از زخم تیغت نبوَد گزندم
صورت نبندم مثل تو در چین
زیرا که مثلت صورت نبندم
گفتی که خواجو در درد میرد
آری چه درمان چون دردمندم