خواجوی کرمانی – غزل شماره 677
عشق آن بت ساکن میخانه می گرداندم
جام غمگین در پی جانانه می گرداندم
آشنایی از چه رویم دور می دارد ز خویش
چون ز خویش و آشنا بیگانه می گرداندم
ترک رومی روی زنگی موی تازی گوی من
هندوی آن نرگس ترکانه می گرداندم
بس که می ترساند از زنجیر و پندم می دهد
عاقل بسیار گو دیوانه می گرداندم
دانه ی خالش که بر نزدیک دام افتاده است
با چنان دامی اسیر دانه می گرداندم
آتش دل هر شبی دلخسته و پر سوخته
گرد شمع روش چون پروانه می گرداندم
آرزوی گنج بین کز غایت دیوانگی
روز و شب در کنج هر ویرانه می گرداندم
با خرد پیمان من بیزاری از پیمانه بود
وین دم از پیمان غم پیمانه می گرداندم
من به شعر افسانه بودم لیکن این ساعت به سحر
نرگس افسونگرش افسانه می گرداندم
اشتیاق لعل گوهر پاش او در بحر خون
همچو خواجو از پی دُردانه می گرداندم