خواجوی کرمانی – غزل شماره 65
جان ما بر آتش و گیسوی جانان تافته است
سنبلش در پیچ و ما را رشته ی جان تافته است
آن دو افعی سیاه مهره بازش از چه روی
همچو ثعبان بر کف موسی عمران تافته است
جادوی مردم فریب او چو خوابم بسته است
زلف هندویش چرا نعلم بدانسان تافته است
گر نمی خواهد که ما را رشته ی جان بگسلد
آن طناب چنبری بهر چه چندان تافته است
مهر رخسار تو در جان من شوریده دل
همچو ماه چارده در کنج ویران تافته است
آن بنا گوش دل افروزست یا مه یا چراغ
کز شب زلف تو چون شمع شبستان تافته است
باده پیش آور که از عکس می و مهر رخت
در دلم گویی که صد خورشید تابان تافته است
بنده تا دست طلب در دامن عشق تو زد
هرگزت روزی ز غفلت سر ز فرمان تافته است
همچو زلفت کار خواجو روز و شب آشفته بود
با تو گر یک روز روی از مهر و پیمان تافته است